۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

سر سری

دیروز با ن-پ و مامانش وامیر رفته بودیم شاندیز...از یه راه جدید رفتیم ...خیلی قشنگ بود....سکوت ...آسمون...رنگها...درختها...نزدیکهای غروب همه چیز بود....جدا همه چیز....
تا یه جایی که بالا رفتیم مامانش گفت همین جا بشینیم....
ن-پ از امیر که هنوز داشت بالاتر میرفت پرسید...امیر اونجا چه طوره....اگه بهتره بیایم...
مامانش گفت می خوای چه خبر باشه...
ن-پ گفت :آخه به نظر میاد قشنگتر باشه...
نشستم و به منظره روبروم خیره شدم...یه کوه پیر...هیچ دندونه یا لبه تیزی نداشت...لبه های وجودش صاف شده بود
کم کم که خورشید داشت می افتاد پایینتر ،قرمزیش روی ابر ها قشنگتر می شد ،که جلوه ای به آسمون داده بود...
یاد خودم افتادم ...وقتایی که می شینم کتاب بخونم....صد تا با هم دیگه رو می ریزم جلوم و هزار تا مطلب تو ذهنم می اد که همه رو
با هم می خوام بدونم....آخرش هم از این همه ولع خودم خسته می شم....ولع فهمیدن...دونستن چیزهای تازه....
این همه چیزهای معرکه جلوی چشممه ولی باز سراغ اون طرف تر رو می گیرم.....با اون طرف تر می خوام چی کار کنم؟...
همون کاری که با این طرف کردم ...ندیده رهاش می کنم...
اهل مزه مزه کردن نیستم...همه چیز رو قورت می دم!..می بلعم...از چیز ها طعمی در وجودم باقی نمی مونه...
مثل اینکه همیشه عجله ای هست برای تجربیات تازه و جدید..در حالی که به همون قبلی ها درست و حسابی نپر داختی!...
برای بوییدن عطر زندگی باید صبور بود...لحظه ای که می ایستی و تماما پذیرنده می شوی ...همه چیز بی واسطه به درونت میاد و با تمام وجودت می تونی حس کنی...لمس کنی...بچشی...!
کوروش ...مرسی به خاطر طعم خوبی که به بعضی از لحظه هام دادی.......به خاطر بی چشم داشت بودنت....
به خاطر وقتهایی که ازت نخواستم و تو بودی...و به خاطر چشمات که این همه با ذکاوت بود...و به خاطر نموندن!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر