۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

شل سیلور استاين


آرزوهایی که حرام شدند

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

پيري زودرس

من پير سال و ماه نيم...يار بي وفاست
بر من چو عمر مي رود... پير از آن شدم


جناب حافظ

مونتاژ بزرگان

مستر نيچه :
*" مغروري؟!آنچنان كه شرمسارنباشي از بي حاصلي خويش ؟! "
من :
بله آقاي نيچه ... دقيقا
مستر نيچه :
پر رو...
**" آنوقت ها وجدان چه بهانه ها كه براي گاز گرفتن نداشت ! چه دندانهاي خوبي داشت !و حالا چه بر سرش آمده است؟! "
من:
راست ميگوييد آقاي نيچه حق با شماست...ولي راستش نمي دانم ... شايد سرطان گرفته بيچاره وجدان ..بس كه به پر و پاي من پيچيد... خدا حقش را گذاشت كف دستش!
مستر ويتگنشتاين:
اذيت نكنيد فردريش جان(همون نيچه) اين بچه را... شايد حالش خوب شود يك روز... ! فرصت لازم است كمي...
***" حتي در انديشيدن نيز ..زماني ست براي كاشتن و زماني ديگر براي برداشتن "
من :
يه چشمك به آقاي ويتگنشتاين ;) زبونتون طلا !
*" اكنون ميان دو هيچ" ص 274 پاره 99
** "غروب بتها " ص 26 پاره29
***مشكوك بين" فرهنگ و ارزش " و " در باب يقين" و "پژوهشهاي فلسفي"

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

چشمهاي مينا !

اين ميناي خواهرم اينا كه تو قفس نگهش ميدارن... هر روز اينقد از در وديوار قفسش بالا پايين ميشه ... اينقد كه همون نيم متر در نيم متر در نيم متر رو مياد و مي ره كه به نظرم راحت روزي 1 كيلومتر راه ميره تو همون قفس تنگ...
دوسش دارم اين مينا رو من...بد جنسي ها شو بيشتر !
علي الخصوص وقتايي كه انگشتمو گاز مي گيره ...
بچه رو كردن تو قفس ... گازم نگيره كه دلش مي تركه!

اعتماد به نفس...در حد خدا!

تقارن قشنگ 88.8.8رو اين مردك ئه ... احمدي نژاد(فحش نمي دم چون با اين چيزا دلم خنك نمي شه) با اون قدم نا ميمونش به گند كشيد ...
پا شده اومده اينجا كه چي؟!اه اه اه
خوبه كسي تحويلش نمي گيره ..هي فرت و فرت اينجاست!

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

جنس سوم !

رسيدن به تعادل و ثبات ..خداييش خيلي سخته.. .
اون هم تو اين زمونه كه هر روز يه نظريه تازه و چيز جديد به بازار مياد والبته هر مقاومتي در برابر تجدد يعني جاهليت... !مخصوصا با اين آدمهاي مدرن كه از هر در و ديواري رويش يافتند و تفكراتشون... چند صد متر جلوتر از خودشونه ... يعني همون جوجه متفكران مدرن...
در هر حال
نمي دونم چرا با تمام حقي كه به اين وضعيت آدمها ميدم ... ولي وقتي مردي رو مي بينم كه پر از عدم ثباته و... چه كنم؟! چه كنم؟!..طوري كه واسه گرفتن يه تصميم مضطرب وبي قرار ميشه كه آدم بد جوري نگرانش ميشه...نسبت بهش بدبين مي شم!
(گاهي محافظه كاري ومصلحت طلبي و ترس مدام از اين كه نكنه يه فرصت بهتر از دست بره ...و گاهي هم ترس از خطا و اشتباه علت اين عدم ثباته كه ميتونه مانع تصميم گيري و عمل ميشه...
... آدم محافظه كار رو دوست ندارم ... علي الخصوص كه مرد باشه ...ديگه خيلي حس بدي پيدا ميكنم!)
اين مردها ايمان به خودشون رو كم دارن تو زندگي ... ايماني كه به درست يا اشتباه باعث احترام من به جنس مخالفم مي شه!
نهايتا اين تيپ مردها رو نه مي تونم در زمره مردها طبقه بندي شون كنم و نه در زمره زنها!
جنس سومي لازمه براي اين افراد... مثلا اختگان آسماني !

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

حرمان؟!

منم كز غايت حرمان ...نه با آنم نه با اينم

مي گه: توي اين انگورها... دونه درشت هاشو بيشتر دوست داري يا دونه ريزهاشو
مي گم: درشت هاشو يه جور دوست دارم ... ريزهاشو يه جور ديگه
مي گه: پس بگو دونه مشكي هاشو بيشتر دوست داري يا صورتي تر هارو
مي گم: مشكي ها رو يه جور دوست دارم... صورتي ها رو يه جور ديگه
مي گه: هاااااا... نشد ديگه... خيلي زرنگي!

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

تو ...تويي وهمينه كه برام مهمه!

بعضي وقتا كه يادم مي ياد... تو دلم بهت مي گم : مرسي كه... اون روز وسط اون كارو بارا... وسط اون شلوغي ئه جمع و جور كردن اسباب اثاثيه ت.. همينطوري كه داشتي كاراتو مي كردي و انگار حواست هيچ جا نبود... منم مثلا حواس پرت رو مبل.. اون ور ولو شده بودم و داشتم مثلا مجله و كتاب مي خوندم و زير چشمي مي پاييدمت... يهو گفتي : مهري مگه تو نمي خواي بياي راه آهن؟!(و بهتر اين بود كه: يه طوري گفتي كه يعني غلط كردي كه نخواي بياي)
اون جايي كه با اين پرسيدنت تكليفم رو معلوم كردي... من كه داشتم هي فكر مي كردم آخه اگه بيام ..مي پيچم تو دست و پات و تو دلت نمي خواد من بيام! يا اصلا اينقدر حواست پرته كه برات فرقي نداره اومدنم با نيومدن!
كه اگه اون روز نيومده بودم و اون طوري با هم خدافظي نكرده بوديم.. تا عمر داشتم ..يه چيزي نا تموم باقي مي موند برام .. و وقت و بي وقت اذيتم مي كرد... تو كه خوب مي دوني ... اين دلم چقدر ديوونست و مثه صورتم اينقدر بي مزه و بي خيال نيست!
اون روز زياد حرفي بين مون رد و بدل نشد.. فقط جلوي ايستگاه كه همو بغل كرديم بهم گفتي: مهري تو رو خدا يه كم چاق شو آدم بغلت مي كنه اقلا اين همه استخون نياد تو دستش.. و تو كه تازه اشكامو ديده بودي گفتي: مي بينم آخرش تو ام گريه كردي... مني كه ديشب كه نسيم گريه مي كرد بهش خنديده و گفته بودم: عمرا وقت خدافظي گريه ام بگيره... هه هه... رو من حساب نكنين... اين لوس بازي ها تو كارم نيست... مني كه از اول كه با هم سوار تاكسي شديم ... پرپر اشك ريختم تا ...هنوز كه... ياد خودمون مي افتم
مي دوني ؟!نمي گم دوستت دارم چون
بهتر از بقيه حرف آدمو مي فهمي و مي شه باهات يه درد دل درست وحسابي كرد يا
دوستت دارم چون
بيشتراز بقيه باهات خوش مي گذره يا خيلي با حالي يا
دوستت دارم چون
خيلي فرهيخته و فهميده اي يا مثلا خيلي حاليته ;) يا ...(كه از اين آدمها زياد بودن و الزاما حس خاصي رو برانگيخته نكردن برام)
دوستت دارم چون
تنها كسي بودي كه بي هيچ صدا وصحبتي با هم بوديم و بهترين لحظه هامون اون وقتايي بوده كه يا با هم زير اون درخت گنده هه تو باغ قلمستان دراز كشيده بوديم وبه آسمون خيره شده بوديم ... يا اون آخرشبهايي كه تو راه برگشت خوابگاه مي شستيم رو علفها و به صداي جيرجيركها گوش مي كرديم و آروم دست همو مي گرفتيم و... تنهايي و بودن مونو با هم تقسيم مي كرديم ...
بودن ما با هم .. بودن ئه حرف و صدا نبود ... اونقدر غير زباني بود كه هيچ جوري نمي شه بگي كه حالا چه طوري بود!... فقط همين كه خيلي از اون لحظه ها بي هيچ حرفي بين ما شكل مي گرفت و تو خودت خوب مي دوني كه چقدر زبان بين ما تا به حال سرچشمه سوء تفاهم بوده ... كه چقدر سكوت و اون وقت هايي كه با هم مي رقصيديم.. ناب بودن... يه طوري با هم اوج مي گرفتيم كه اصلا همه چي اطرافمون كم كم محو مي شد... وجالب بود كه همه هم يه همچين حسي داشتن به رقص من وتو... يه بار زهرا گفت : شما دو تا با هم مثه باد مي رقصين... و چقدر خوشم اومد از اين تشبيه ش!
يادته اون شبي كه تا 5 صبح تو سر و كله هم زديم و هي بحث كرديم وهي عصباني شديم از نفهمي همديگه ... آخرش كه به جايي نرسيديم رفتيم خوابيديم... صبح كه بيدار شدم و طبق معمول زودتر از تو چشامو باز كردم .. ديدم هنوز خوابي و موهامون قاطي شده با هم... قيافتو كه ديدم ياد حرفهاي جدي ديشب افتادم و از خودمون خندم گرفت .. اومدم دست بكشم رو موهات كه چشاتو باز كردي و دوتايي فقط خنديديم... انگار ديشب دود شده بود رفته بود هوا...
من و تو با هم .. دو تايي بود كه بي خيال دنيا بوديم... دروغي نبود بينمون ... توضيحي نبود...هموني بوديم كه بوديم... بي اضافه.. بي زلم زيمبو وبرچسب ... بي نام ... يه حس...يه حال... معلق معلق!
...هستن لحظه هايي كه واسه حس كردنشون نبايد تنها بود ... تو اون ديگري ئه لازم براي كامل شدن لحظه هام بودي... اون وقتها ... كه هنوز بودي...
واسه همين مي گم تو اصلا يه چيز خوب نبودي
تو يه چيز ديگه اي بودي!

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

عشق و جنسيت!

بيچاره كرم ها...

هيچ وقت نمي تونن عاشق شن!

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

آزادي و نيوتن

آزادي پس از رهايي از بند... يه چيزيه كه
با حس آزادي هماره... كلا فرق داره...!
؟ حالا مثلا چه فرقي داره؟!
به نظرم بيشتر مي چسبه به آدم... تازه به اهميت وجودش پي مي بري
يعني مي شه گفت كه به شناخت ماهيت ونقش خيلي از پديده ها و آدمهاي اطرافمون تازه وقتي توجه داريم كه هم بودن وهم نبودن شونو تجربه كرديم؟!كه اگه هميشه حي وحاضر بودن تو زندگيمون ...اين بودن برامون بي معني مي شد... يا كه اگه هيچ وقت چشممون به روشون هم باز نشده بود... خوب اصلا تصوري نداشتيم از اين بودن !

نتيجه فلسفي:
بي خود نيست نيوتن رو اين همه نابغه دونستن... چون در حالي كه هميشه روي زمين و تحت جاذبه زمين زيسته بود وجز اين نديده بود... از افتادن سيب تعجب كرد!چون تونسته بود توي ذهنش دنيايي بدون جاذبه رو خلق كنه!

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

اعتماد به اعتماد

...بیا و به من ثابت کن با اون منطق بی منطق زندگیت، که هنوز هم آدم ها بهترین هدیه ی خدا به زمین و طبیعت هستند.
بگذار فکر کنم که آسیب زدن و آسیب دیدن اونقدر ها ترس نداره که فکر میکنم.
بگذار همین چهار تا لبخند دوستای دوست داشتنیم رو، از دست ندم.
به من یاد بده که باور کنم این چیزی رو که هستم، هر چقدر هم که این نوع بودن، آزارم داده باشه.
بگذار دلم خوش باشه که یه روزی میرسه که این مغزی که فاتحه اش خونده شده،تمیز فرمت میشه و دیگه حتی یه ثانیه هم به اندازه ی یه عمر تصویر و عطر و صدا توش باقی نمونده باشه.
بگذار فکر کنم میشه دوباره متولد شد.
از وبلاگ آلبالوهاي قرمززندگي

اين از اون وقتهايي كه تازه حس ميكني تنها تو نيستي كه به قول فرشاد.... " داري پا مي خوري از..."
...از اون وقتهايي كه داري سقوط خودتو تو تاريكي وفرسودگي تماشا ميكني... ازدست اين همه نگاههاي بي تفاوت وسرسري ...
از دست اين نگاههاي ارزياب و ليبل زن... از چشمهايي كه ميخوان تو يه كلمه .. يه اسم... يه لحظه يا يه صفت خلاصه ت كنن... اين همه ي تو رو... اين همه روزها و ساعتها و بودنهاي تو رو... فقط با يه كلمه... نه! ...جا نمي شم من.. تو اين تك كلمه ها...
به خودت ميياي و دست خودتو مي گيري و مي گي... گور باباي تمام اين ديده نشدنها...
خودمم ... مثه خودم ...
هنوز ميخوام ببينم ... دوست داشته باشم آدمها رو ...چه بسا تنهاي تنها ... چه بسا تك سويه!
...هه هه ... چه نترس شدم...من!

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

خيام ... من و كامو

" گر بر فلكم دست بدي چون يزدان
برداشتمي من اين فلك را ز ميان
وز نو فلكي دگر چنان ساختمي
كآزاده به كام دل رسيدي آسان "

به نظر من كه خيام جان .. هر جور كه اين دنيا رو عوض كني.. بپيچونيش.. وارونه ش كني.. خلاصه هر بلايي كه سرش در بياري.. اينجا نمي شه به اون چيزهايي كه تو ذهنت داري برسي.. يه فاصله اي هست بين ذهن و عين .. كه ذاتيه به نظرم .. جون به جونش هم بكني..آدم ته ته دلش نا راضيه.. يكم نا جوره!
" نه دنيا و نه انسان..
هيچ يك به تنهايي پوچ نيستند ...
پوچي در رابطه بين انسان و دنياست "
آلبر كامو

دنيائه خالي ئه خال خالي !

تو بچگي .. وقتي خوابي و چشاتو باز مي كني.. مامانه رو نمي بيني كنارت... مي بيني غيبش زده.. احساس غربت مي كني و بي معطلي بلند بلند گريه راه ميندازي...بعد چند دقيقه مي بيني .. مامانه داره از سمت آشپزخونه خرامان خرامان به سمتت مياد.. كه چيه مادر جان ! من همين جا بودم...
بعدن ها كه واسه خودت بزرگ و بزرگتر مي شي .. وقتي از خواب يهو پا مي شي و مي بيني هيچ كي نيست كنارت ... طول مي كشه تا حستو بفهمي ... بعد حس مي كني دنيا چقدر خاليه.. انگار تو سياهي داري سقوط مي كني.. بعد اگه گريه م بكني... اين بار ديگه واقعا كسي نيست كه به سمتت بياد و بگه... خيال كردي كه پيشت نيستم ...كه من همين جا بودم!
به اين مي گن .. بد بيني خردسالي كه به واقع بيني بزرگسالي مبدل شده!

8 گزينه اي!

عده اي از فلاسفه زبان به حرف زدن آروم آروم با خودت .. مي گن: فكر كردن!
مسئلتن : پس اوشون به فكر كردن بلند بلند با خودت.. مي گن چي ؟!
1)خل
2)چل
3)ديوونه
4)مشنگ
5)ملنگ
6)شنگول
7)منگول
8)يا چه بسا حبه انگور

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

افسردگي و فصل

اين پاييز هم


حال آدمو


يه جور خوبي... خراب مي كنه! ( SAD )

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

حكايت خنگي

وقتي سر كلاس.. بعد 5 بار توضيح دادن يه مطلب ساده... بازمي بيني.. مثه گيج ها دارن نگات ميكنن مجبورمي شم... براشون يه حكايتي تعريف كنم تا در اين.. رنج بسيار... همي تنها نباشم... خودشون هم بدونن چقد خنگن ولا... البته من از بشريت جدا معذرت مي خوام... ولي خنگي ... بلايي ئه كه متعصفانه واقعيت داره...
و اما حكايت:
پادشاهي در زمانهاي قديم... يه جايزه مي ذاره واسه كسي كه شعري بگه كه جديد باشه و كسي قبل از اون اين شعرو نسروده باشه!
رفت و آمد مراجعه كنندگان شاعر به بارگاه شاه شروع ميشه... ولي بعد مدتي... اين خبر پراكنده ميشه كه تمام شعرها تا به حال تكراري از آب درآمدند... شاعران بزرگ آستين بالا ميزنند و شعرهاي جديد ميگن به حساب خودشون... ولي وقتي واسه پادشاهه مي خونن .. ميگه ...هه هه ...اين كه تكراريه عزيزم... و شروع ميكنه خوندن همون شعره.. يعني: ببين كه قبلا شنيده بودم.. من اين شعرت رو... بعد دستور مي ده به غلامش كه شعرو بخونه... وآخر سر هم كنيزش همون شعرو مي خونه... بعد به شاعره ميگه:... ببين كه تازه غلام و كنيزم هم اين رو شنيدن... بعدش هم به ريش طرف مي خنديدن ... كه بازي رو سوختي ...شعرت تكراري بوده جانم...
بهلول كه از جريان خبر دار مي شه... يه شعري مي گه و ميره به دربار... شعرو كه مي خونه ... شاه باز ميگه.. شنيدم از قبل اين رو.. تازه غلام و كنيزم هم شنيدن... كه بهلول مي خواد از شاه كه اول كنيزش شعرو بخونه كه... كنيزك عاجز ميشه و... اينجا جريان لو مي ره و كلك شاه رو ميشه!
جريان اين بوده كه... شاه با يه بار... غلامه با دو بار... و كنيزك با سه بار چيز ياد مي گرفته..
اينو كه تعريف كردم.. اول يه لبخندي زدن تا مثلا منو كنف نكرده باشن... بعد 30 ثانيه كه تازه 2زاري شون افتاد... حالا مگه ول مي كردن... خنده هاي با تاخير زماني ... ناشي از تاخير در زمان دريافت
خوبه باز... آخرش اعتراف كردن كه كارشون خيلي زاره...

نيچه

بي معناست كه بخواهيم
هستي خود را .. در راه يك هدف .. صرف كنبم

اين ماييم كه هدف را اختراع كرده ايم!

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

ريشه يابي

بعد آرزوهاي مكرر براي دريافت كتابهاي مورد علاقه به عنوان كادوي تولد... اين آرزو هم مثه بقيه از ابر تخيلات پا به زمين نگذاشت... و به جاي كاغذجات... پارچه جات كادو گرفتم... تا بعد دقيقا يه هفته... خواهر زاده هه در راه... ما را به كتاب فروشي مي برد ... كه خاله جان هر چي مي خواي بردار...
نه خييلي خوش شانسم!... نداشت اين گفتگو در كاتدرال رو...!ولي از اونجايي كه نذر كردم از همين يه كتابفروشي خريد كنم و لا غير... خوب ... جاش يه كتاب ديگه از يوسا ميخرم به نيت اون شاهكارش... باشد كه قبول حق گردد... قربتا الي الله...
كتابفروشي محبوب ... بعد از نيم ساعتي پرس و جو براي پيدا كردن كتاب علي البدل مزبور ... با تعجب مي گه: چيه با حوصله شدي تازگي... قبلنا اينقد با حوصله كتاب نمي خوندي... مي خواستي يه چيزي باشه كه زودي به نتيجه برسونت... خيلي فرق كردي!
تو راه كه بر مي گشتم خونه ... همينطوري فكر مي كردم ... ريشه اين حوصله از كجا مي تونه باشه؟... يه جواب موقتي پيدا كردم ... كه دارم پير مي شم و لخ لخو... چه بسا... به اين ترتيب اون بي صبري كه از بچه گي تو خونم بوده... كم كمك علاج شه!... شايد كم صبري هم مثه نزديك بيني ئه كه با كهولت هي بهتر ميشه؟!
حالا بماند كه ... اين كهولته هم فقط خودم ازش با خبرم... پس از آن تغييرات چهره براي افزايش سن... باز همين امشب .. اول كه اون يكي خانومه فكر ميكنه ...من و خواهرزادهه 11 سال كوچيكتر ...هم سنيم... بعدش هم تو يه مغازه.. خانوم فروشنده ميگه... واسه شما كه نوجوونيد!... اين بهتره... كه خشمگين بر مي گردم .. مي گم ... بابا..سن من فقط يه سال از خدا كمتره!
در هر حال... خدا شفا دهد تمام مريضان اسلام را... از سرطان گرفته تا عجولي و كم صبري !
و خدا حفظ كند تاچ پد ... لپ تاپ ما را!

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

مكالمه ها

بس كه هر وقت مامانه هر ساعتي از شبانه روز اومد تو اتاقم و ديد كه دارم با تلفن ثابت يا مبايل يا با اسكايپ حرف ميزنم... شرمنده ام ولا...حالا واسه اينكه ديگه غرغر نكنه... همچين كه مياد تو اتاق زودي توضيح مي دم... مامي جان ... ماري ه از آمريكا... اون روز ديگه مياد... ميگم فلاني ه از كانادا... حالا چيزي نمي گذره كه ديگه اين هام جواب نمي ده و باز هم شاكي ميشه كه... بي خود... بسه ديگه... هر كي مي خواد باشه... تو كار ديگه اي نداري بچه... حالا اين طوري كه داره پيش مي ره چند وقت ديگه مجبورم دروغ هم بگم ... مثلا فلانيه از ژاپن... فلونيه از قطب شمال... اين يكيه از مريخ... اون يكيه ازكهكشان آلفا قنطورس...

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

فصل باد

... من به تو فكر مي كردم .. روي تپه هاي سبز..
در فصل باد... كه بادبادك هوا مي كرديم.. صداي مردم آبادي را از پايين دست مي شنيديم.. ما آن بالا بوديم... روي تپه ... وباد نخ را از دست من مي كشيد ... باد ما را به خنده مي انداخت ... نخ كه از ميان انگشتان ما مي گذشت ... نگاهمان به هم دوخته شده بود... اما نخ پاره شد... به آرامي... انگار بال پرنده اي به آن خورده بود...
.... از كتاب " پدرو پارامو"... نويسنده : خوان رولفو
... كه دوباره فصل باد... كه همچنان... بي بادبادك ...

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

سنبليسم و شير منگو!

وقتهايي كه خيلي تشنه اي ... نبايد شير منگو بخوري... چون تازه وقتي به تهش رسيدي... مزه ش رو مي فهمي وفقط چند جرعه آخرشه كه بهت كيف مي ده ... اونم در حسرت اينكه چرا بقيه ش رو حيف رفع تشنگي كردي...
چيزهايي هستن تو دنيا ... كه خوشمزه تر از اونن كه صرف رفع تشنگي وگرسنگي ونيازهاي دست اول شن...!وقتي با چيزاي خيلي ساده تر .. سر و صداهاي برآمده از اين نيازها ... آروم ميشه... خوب.. خريته تشنه و گرسنه سراغ اين چيزاي ديگه رفتن...! چيزايي كه يه قطره ش رو هم نبايد از دست داد... با همه ش بايد كيف كرد... وگرنه از اون همه.. مي مونه فقط برات ..لذت چشيدن دو جرعه آخر... اونم با حسرت از دست رفتن و تمام شدن...!
...

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست ؟


ساعتي ميزان آني ساعتي موزون اين
بعد از اين ميزان خود شو تا شوي موزون خويش
وقتهايي هست ... بس كه درونت شاده و پر هيجان رو زمين بند نيستي... مي رقصي... مي دويي... مي خندي... مثه اينكه شوري از ظرف درونت آماس مي كنه...
وقتهاي ديگه اي هم هست... كه همين كارا رو مي كني... مي ري شهر بازي... با دوستات ميري بيرون ... كوه و پارك ودويدن و خلاصه هر كار كه از دستت بر مي آد... به خيال خودت.. واسه اينكه جريان رو برعكس كني... يعني مثلا مي خواي با اين چيزهاي بيروني... درونت رو مشعوف كني!
به اين تلاش ها مي گم... تزريق از بيرون به درون !
گاهي بي فايده نيست... اگه تزريقات چي ئه كار بلدي باشي... يعني بتوني بعضي صدا ها رو بفرستي رو يه كانال ديگه موقتا و از اون معجون فراموشي ... يه جرعه بنوشي...!
ولي به هر حال به اينا ميگن... راه حل هاي موقتي!

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

معجزه

عشق در يك نگاه را
آسان می‌شود فهميد؛

چيزی كه معجزه است

عشق بين دو آدمی‌زادی‌ست

كه يك عمر به هم نگاه كرده‌اند

نيچه جان

"خدا را می ستا یم ، که جهان را آفرید
به احمقانه ترین شکل ممکن!

... آن فرزانه می آغازدش...

...دیوانه، پایا نش می دهد..."

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

حافظ جان از خودت مايه بذار

جناب حافظ سرودند :


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

سالیان سال بعد صائب سرودند:


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
اگر چیزی کسی بخشد زمال خویشتن بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

سالیان سال بعد شهریار سرودند:


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که شور افکند دل ما را

و سالیان سال بعد یکی از شاعران کوچه و بازار زیر لب گفت:


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم یه من کشک و دو من قارا
سر و دست و تن و پا را ز خاک گور می دانیم
زمال غیر می دانیم سمرقند و بخارا را
و عزرائیل ز ما گیرد تمام روح و اجزا را
چه خوشتر می تواند باشد ز آن کشک و دو من قارا؟