۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

کمال شخصی

اون روز، با علی که حرف می زدیم آخرش رسید به مسئله کمال ، اینکه آخر تلاشهاش توی زندگی ،آخر تلاش برای دونستن ها ، عشق و تجربه و همه اینها ، تلاش برای به کمال رسیدنه...مکثی کردم و پرسیدم منظورت از کمال چیه؟!
گفت:... یعنی کامل شدن... به اوج خود رسیدن!
پرسیدم: همین؟!
قانع نشدم ...کم بود واسم ، ولی نمی دونستم چی می تونم بهش اضافه کنم؟!
یهو ذهنم برقی زد و گفتم :علی! حس من از اون کمال یا اوجی که تو می گی یه چیز شخصی نیست...
فکر کنم اگه بتونم روزی خودم رو در رابطه با دنیا و آدمها، یعنی کلا وجود پیدا کنم ، اینه اون کمال
... پیدا کردن تناسب با هستی...
به زبون ما فیزیکی ها پیدا کردن مینیمم انرژی یک سیستم ، راه رسیدن به یه سیستم پایداره!
کمال فردی ، یه تناقضی داره درونش، یه ایراد ...به نظرم سالم نمی یاد اصلا!

بدون شرح


۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

سال بهره وری

به خاطر بودن در سال اصلاح الگوی مصرف و تلاش در جهت افزایش بهره وری، جناب عزرائیل هم به خودش افتاده که خودی نشون بده به این رهبر آزاده...
برای این منظور ، ملت رو در بسته های ده تایی و صد تایی می فرسته اون دنیا
از بین روشهای مختلف برای سفر دسته جمعی به اون دنیا ، سقوط هواپیما روش کارآمد تر و سریعتر و مطمئن تریه
یه نقص فنی ... شتلق ...کار دیگه تمومه، عمرا پای کسی به زمین برسه، یکسره از همون آسمون همه رو می فرسته به ملکوت
حالا بعد این همه هنر نمایی بالاخره کی می خواد حضورا خدمت رهبر برسه که:
" ای رهبر آزاده آماده ایم آماده" معلوم نیست!

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

Ahmadinejad is not my elected president

بابا... ما این بشرو نمی خوایم...
خودش نا غافل از بالا سقف تالاپی افتاد تو کاسه مون ...

...

اگه دل آدم مثه زود پز یه سوپاپ اطمینان داشت ، بد نبود!

دروغ و دگردیسی به وقاحت

حالا باز امروز از اون وقتهاست که دلت میخواد همینطوری گریه کنی تا تموم شی!
هی با خودت می گی:28 سال زیستن و منظور دنیا رو نفهمیدن...!
آخه چرا اینقدر به آدم دروغ می گن...!
هر چی میگین، بگین ولی تو رو خدا دروغ نه...! اون هم چند لایه و تو در تو! آخه ...! آخه من گیج می شم!
با هر تلخی میشه کنار اومد، ولی با چیزی که نمی دونم بالاخره چیه ، اصلا نمی دونم باید چی کار کنم؟!
مشکل فرد نیست...اپیدمی جامعه مونه!
دیگه شده مرض! ما ایرانی ها عادت کردبم به دروغ ، به نگفتن به نگاههای معنی دار بی معنی و حرف دلمونو نزدن...
اینقدر دروغ گفتیم که دیگه نمی دونیم راست کدومه...! چی می خوایم؟ کی هستیم؟ حتی از خودمون هم چیزی نمی دونیم!
تو رو درواسی هی دروغ بافتیم ، آخرش هم که نتونستیم از خجالت خودمون در بیایم ، شمشیر رو از رو بستیم و رسما با هم دشمنی کردیم! یعنی آخرش تبدیل می شه به وقاحت! چه بسا بدتر، که کلمه ای براش ندارم!

حس n ام

بعضی آهنگها هست که وقتی گوش می دی ... هی می خوای بیشتر و بیشتر گوش بدی
هی بر می گردونی از اول، انگار یه چیزی از زیر گوشت رد میشه که هر بار نمی شنوی!
حست کامل نمی شه!
به یه جایی که میرسه همیشه حواست پرت میشه!حالا پرت چی؟ نمی دونم!
یه اوج نشناخته که دستت بهش نمی رسه!
نه دیدیش ، نه شنیدیش، فقط حسش می کنی!

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

باواریا و حافظ

در حالی که احساساتی شده بود ، گفت:
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم!
حالا تو پیاله هه ماست بوده یا ترشی ؟ خدا عالمه...
شاید هم اشتهاش کمه و آبگوشت رو تو پیاله می خوره؟!
بالاخره بعد این همه سال می شه فهمید که ذائقه این یکی، دیگه با ذائقه جناب حافظ جور در نمی یاد...!
آخه بشرجان! تو که باواریا می خوری، بالا می یاری... وقتی از این حرفا می زنی ، داد آدم در می یاد...

تناقض

وقتی آدم قول می ده تا آخر این ماه این و این و اون کارا رو بکنه و هنوز کاراش نیمه کاره ست...نمی خواد ماه به تهش برسه!
وقتی خرجت بالا میره و کفکیر به ته می خوره، خدا خدا می کنی ، ماه به سر برسه و پول تو جیبی ریفرش شه!
حالا ماه می مونه ...بالاخره به سر برسه یا نه؟!

بازی پیشرفت

هدف؟!...ندارم
برنامه ریزی ؟!...ندارم
شغل؟!...ندارم(نداشتن این یکی، به رغم بقیه ملال آوره)
بر طبق نمودارها و نقشه های ماهواره ای الان دارم دور یه جایی دور میزنم...شاید هم دارم حرکت رفت و بر گشتی انجام میدم...
خلاصه حرکتی که برآیندش صفره!
یعنی مطابق نمودارهای نشان دهنده رشد و ترقی ، هیچ پیشرفتی تو امورم نشون ندادم ...نه مقاله ای ، نه ارتقا مدرکی... نه تلاشی و نه هیچ علاقه ای برای اخذ PHD...نه مدرک زبان...و نه تلاشی برای رفتن از این مملکت عزیز...
هه هه...یعنی مثلا دارم در جا می زنم
گور بابای هر چی نقشه و نمودار و نمودار سازه...از تموم این نمودارها که حرکت یک بعدی آدمو چک می کنن، حوصله م سر رفته
این بازی پیشرفت واسه بچه گی هام خیلی جالب بود، خوبم دنبالش می کردم ...ولی الان دیگه بی مزه شده!
باید یه بازی دیگه واسه خودم پیدا کنم!
غلتیدن و بالانس زدن و آفتاب مهتاب رفتن ، کیفش بیشتر از همینطوری مثه بی عرضه ها روی این نمودارها، فقط خطی بالا رفتنه!

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

مه کلمات

....چه خوشایند است زبانی که آدم هیچ چیزش را نمی فهمد...آن هم مثل مهی است که لا به لای فکرهای آدم پرسه می زند...چه خوب است، شاید از این بهتر چیزی نباشد...چه لذت بخش است تا زمانی که کلمه ها از رویا بیرون نیامده اند...

از کتاب مرگ قسطی

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

چرا؟...زیرا!

نشسته داره غر می زنه: آخه این جه دنیا ییه؟
چرا آدما اون طورین؟
چرا پیری هست؟چرا باید درد ومریضی کشید؟
مگه ما چه گناهی کردیم؟همینطوری هم زندگی کلی سخته!
...
...چرا؟...چرا؟
در جواب این حرفا یاد یه شعر میافتم...
دانی کف دست از چه بی موست؟!......زیرا کف دست مو ندارد!

fill in the blank

آخر شب تنهایی تو حیاط نشسته بودم


یه هو هوا سردتر شد


برگشتم، دیدم که درخونه باز شده و یکی داره به طرفم می آد

...

انگار بعضی ها، تحمل جاهای خالی...لحظه های سکوت و تنهایی و این چیزا رو ندارن

شده با دستمال یا هر چی که دستشون بیاد، پرش می کنن

انگار همه جاهای خالی واسه پر شدنه

کدامست؟

این نقش سنگینی حضور توست که بر لحظه ها مانده یا اسارت زمان است در ذهن من....

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

تصمیم من

...بالاخره تصمیمم رو گرفتم...
اگه غول چراغ جادو بیاد سراغم این سه تا چیزو (وفادار به موج سبز) ازش می خوام:
  • یه شغل لایت که نصف روزهام رو پر کنه (نصفه ی دیگه شو خودم لازم دارم)
  • کسی که باهاش دوست داشتن رو تجربه کنم (کسی که ترسو نیست ... کسی که در کنارش کمتر بترسم... البته به رنگ اسبش چندان حساس نیستم... )
  • یه خونه با یه حیاط ، با پنجره ای که یه طاقچه داشته باشه ... و چراغی که از سقفش آویزونه ...با پرده هایی که خودم واسش می دوزم (احیانا از تور سفید باشه...)

خیال سفید

... خامی و نا پختگی... هیجانات درونی... فریادهای دختر بچه درونم
چه بسیار، گاه هایی که تصویر خیالم را در کنار لحظات واقعی قرار داده ام و با آن، چون واقعیت زیسته ام و باور کرده ام
و کودکی من همیشه با پیراهنی سفید، بادبادک به دست، در دشتی می دود و بلند بلند می خندد و پندارش بر هیچ صدایی نیست
و لحظه ای که نخ بادبادک از دستم... آرام آرام رها می شود و قدم بر سنگفرشهای زندگی می گذارم... عاریتی بودنش، وامدار بودن خود به صاحبانش هر لحظه، نگرانم می کند و من، بی سپر در مقابل این دنیا... زخمی از برندگی مرزها می شوم...
هنوز سپری ندارم و تنم پر است از زخمهای گذشته و اکنون....
خیال زخم ودرد هیچ است وهمچنان شوق بادبادک ست که مرزها را ، خارها و سدها را هیچ می کند و من دوباره ... به سویش و به شوقش خواهم دوید...چه کنم که ذهن فراموشکاری دارم ...
هنوز آنقدر محتاط و با مبالات نشده ام که مصلحت اندیشی و ترس از آینده به مسیری وادارم کند... یا زنجیری بر پای احساسم شود و یا حواس پرتی ام را علاج کند
چندی است که بازیگوشی خیالم کمتر شده وپاهایش دیگر دونده نیست...
ولی هنوز همه جا به دنبال نخ بادبادک می گردم
هنوز مردم و ترسهاشان، ارزش گذاریهاشان ، دوست داشتنهای محتاطانه شان... غمگینم می کند
و هر روز خود را در مرزهای کوچکتری محبوس شده می بینم و نمی خواهم سریع تنگ شدن این مرزها را به خود تحمیل کنم... که در تنگنای خواست دیگران، خود را به در و دیواربکوم
چشمهای خیالم خواب آلودند و چون بیماری که قرصهایش اثر کرده، آرام واهلی تر شده ام...
ولی هنوز تردید دارم که گاهگاهی سلامتم را از یاد نبرم و تا به میانه دشت پرواز نکنم...
تا که محو شوم... تا از دیده پنهان شوم

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

حقیقت بی مزه

این یه پستی بود که 2 سال قبل که با رفقا یه جای مشترک می نوشتیم... اونجا گذاشته بودم
هنوزهمه چیزو به همه می گم... کاش یه کم محافظه کار تر بودم...
آخه نه راز مهمی دارم... نه به خاطر کارایی که کردم خجالت می کشم...
در عین حال، خیلی هم مارمولکم...اینو همون خواهرم که دکتره میگه... تو خونه ما همه اقلا یه دکترا رو که دارن...این خواهره، دکترای روابط عمومی و فوق لیسانس روانشناسیه...خلاصه اگه نیاز به مشاوره در هر زمینه ای داشته باشی ، میتونی روش همه جوره حساب کنی
پست مزبور
"...آدم عاقل مي دونه مثلا وقتي مي خواد درد دل كنه، بره پيش اهلش
همينطوري سرشو نندازه به اولين نفري كه بش رسید همه چيزو بريزه رو دایره!
البته آدم عاقل
وگرنه دردش کمتر که هیچ ، تبديل به سوپر درد دل مي شه و دوباره بر مي گرده همون جایی که بود
مثلا يه بار داشتم واسه خواهرم درد دل مي كردم كه: آها هيچ كي منو دوست نداره
جواب شنيدم: درسته كه افراد غريبه اصلا از تو خوششون نمي آد ، ولي در عوض تو خونه همه تو رو خيلي دوست دارن عزیزم......
به هر حال از قديم گفتند ... حقيقت تلخه..."

صمیمیت

تو یک چشم بندی خواهرام اتاقمو طوری جمع و جور کرده بودن که باورم نمی شد!
ولی بهر حال من که به خودم شک داشتم وقتی اومدم تو اتاق به خاطر اوضاع نابسامان معذرت خواهی کردم
اونم خندید و گفت: نه اتفاقا خیلی اتاقتون صمیمیه!
تو دلم گفتم: آره خوب... تازه اگه در کمد باز شه و لباسها و کتابهایی که به زور، توش جا کردن بریزه روتون، صمیمی تر هم می شه!

love

....There isn't any formula or method

,you learn to love by loving
از بیانات جناب شپوقی

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

عمق و سطح

"فقط آدم هاي سطحي اند كه بر مبناي ظواهر داوري نمي كنند. راز جهان در آن چيزي است كه آشكار است، نه آنچه به چشم نمي آید"
اسكار وايلد
نقل است که شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي. شب چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و به آسمان نگريست. بعد واتسون را بيدار کرد و گفت: »نگاهي به بالابينداز و به من بگو چه مي بيني.« واتسون گفت: »ميليون ها ستاره.« هلمز گفت: »چه نتيجه اي مي گيري؟« واتسون گفت: »از لحاظ معنوي نتيجه مي گيرم خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از جنبه ستاره شناسي نتيجه مي گيرم زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از نظر فيزيکي نتيجه مي گيرم مريخ نزديك به قطب است، پس بايد ساعت حدود سه نيمه شب باشد.
« هلمز فکري کرد و گفت: »واتسون! تو چقدر احمقي. نتيجه اول و مهمي که بايد مي گرفتي اين است که چادر ما را دزديده اند.

*پرداخت به ظاهر امور، به معنی سطحی بودن نیست، تا به درک دقیقی از ظاهر مسائل نرسیم، و تا وقتی که شتابزده از مساله نمود و ظاهر گذر می کنیم، نمیشه گفت به عمقی دست پیدا کردیم... جه بسا این عمق تخیلی، ساختگی و بی اعتبار باشه.

*بحثهای غیر کاربردی و معنا گرایانه که معیاری برای سنجش درستی ندارند، به صرف اینکه درباره چیزی غیر از امور مادی اند، نمیشه گفت که از عمق برخوردارند.

*به نظرم داوریی عمقیه که رابطه یک مساله رو با دیگر مسائل بتونه خوب توضیح بده، و به نتایج عملی اون مسئله در تجربه های عملی توجه داشته باشه... یعنی نقش یک چیز(جنبش موج سبز، انقلاب مخملی و این چیزا) در یک سیستم نظام مند ومنسجم... مثل شناخت نقش چرخ دنده توی ساعت؛ شناخت یک چرخ دنده به تنهایی و بدون شناخت ارتباطه ش با دیگر اجزای یک ساعت، هیج وقت ما رو به سمت یک نظام وحدت یافته نمی بره، حال آنکه نظام مند عمل کردن دنیا رو نمی شه انکار کرد.
در مرحله اول باید چرخ زندگی بگرده، کارمون راه بیفته...بعد می تونی بشینی یه گوشه هر چی دلت خواست خیال بافی کنی که زندگی اینه ، اونه یا یه چیز دیگه ست...
اینم دو دیدگاه متفاوت نسبت به زندگی و مسائلش:
*"شاید خوشبختی نگاه مشفقانه ای به بد بختیهامان باشد"
آلبر کامو

**"... -شطرنج هم بلدم. اما انگار زندگی حریف قدری ست.نمی شود بازی را ازش برد.(راننده)
-حالا کی قرار است ببرد؟ قصد بازی کردن است.می فهمید؟ بازی کردن .درست مثل بچه ها.(مسافر)"
نقل ازکتاب تاکسی نوشتها داستان قمار باز زندگی
اینا رو به خودم میگم که زیادی خیال بافم و به ظاهر مسائل بی توجه... یه چیزی تو مایه های واتسون!