۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

خوابتو ديدم ديوونه!











يه مسجده وسط كوه... يه مسجد بزرگ وخالي...
... به راننده مي گي ممكنه برگردونت؟!... يه كاري يه كه يادت رفت بكني...
... باورت نميشه... ولي اين كارو مي كنه وتو شرايط خيلي سخت اون راه رو برمي گرده و مي رسونت جلوي درهمون مسجد...
مثل برق از اتوبوس پياده مي شي و مي ري تو... صداش مي كني ................... م-ر-ي-م
اونقدر بلند كه صدات تو كوه طنين مي ندازه و چند دور مي زنه و دوباره برمي گرده پيش خودت...
سكوت... انگارهيچ كي نيست... همه رفتن
يكدفعه مامانشومي بيني كه آروم آروم داره مي ياد بيرون از اون مسجده ومي گه كه : رفته!
چي؟!رفت؟... به همين زودي!
همينطوري... بلند بلند گريه مي كني و برمي گردي سمت اتوبوس هه كه اونجا منتظرته ...
كه دوباره برگرده تو همون جادهه كه نمي دونم به كجا مي رفت!

من و غروب رمضان















۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

غريزي باش؟!

به عقلت فشار نيار... چيزي كه چشم ما رو به روي همه چيز مي بندد عقل است...
اول برو سراغ غريزه... اگر غريزه خوب نگاه كند برد با توست...
غريزه هيچ وقت بهت خيانت نمي كند...
مرگ قسطي-سلين

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

نگفتن

ساعت پنج كه شد فهميدم بي وفايي...
گوشي تلفن را برداشتم و بوق. . . بوق. . . بوق .... صداي ابلهانه اش در اتاق خالي تو قلبم را شكست...
در همين وقت در باز شد و تو در آستانه در بودي...
اين كاملترين ديدار ما بود. . .
.
.
.
اما آخرش اين وصل ها . . . اين هجران ها . . . ويرانمان مي كند. . .!
ويرجينيا ولف

تلاقي نگاهها . . سكوت هاي كش دار. . . فضاي مه گرفته ورمز آلود . . حس شاعرانگي و تخيلات عاشقانه رو پر و بال ميده...
ولي اين نگفتن ها و نگفتن ها براستي مملو از حسها و رازهاي غير زبانيه يا كه اساسا چيزي در ميان نيست جز وهم... ؟!
من عاشق اينگونه رمز گذاري و رمز گشايي حس ها م... اين نگفتن هاي معني دار. . . اين هيجان هاي بي پايان. . .

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

عشق سرعت

گه گداري كه با فرشاد گريزي مي زنيم بد نمي گذره... !
اون ميگه با منه ... منم ميگم با اون... اينه كه اعمال خلاف رو با همكاري هم به صورت كاملا شرعي و قانوني به انجام مي رسونيم!
دو شب پيش هم كه مي خواست با دوستاش تا nشب بيرون باشه باز بايد بهش دستي مي رسوندم...
.
.
قرار شد ما ماشينو بذاريم و دو ماشينه بريم ... كه احمد(دوست فرشاد) اصرارررر كه خاله ت بايد با ماشين من بياد... منم كه از قبل داستانهاي زيادي از رانندگي هيجان انگيز احمد شنيدم... خوشحححححال... مي شينم و كمربند و مي بندم...
شنيدن كي بود مانند ديدن؟!
يه بازي كامپيوتري واقعي... سرعت لاي ماشينا 160... با 150 تو پيچ هاي طرقبه...
هي هم اون وسط كمربندمو چك مي كرد و اينكه يه وقت نترسيده باشم...
و لبخند رضايت من... كه معلوم بود دارم چقدر كيف مي كنم...!
ماشين بازي كه تموم شد و برگشتيم تو ماشين خودمون... به فرشاد گفتم اگه احمد چند سالي بزرگتر بود بد نمي شد...
.
ساعت از سه گذشته... با فرشاد نشستيم و همينطوري حرف مي زنيم ...
sms واسه فرشاد... احمده... :
ميشه شماره مهرنوش بدي به من؟
مي پرسه چي بگم؟
هه... حالا من يه شوخي كردم ... معلومه كه نه بچه جان...!
.
.
.
ولي خوب ... اگه خود شماخر شمارمو بخواد...
نديد... بهله D:


جمعه

از دم غروب اومدم رو بوم... تو ساختمون كسي نيست الا مامانه و خواهره...بقيه رفتن مهموني!
من كه حرفي با اون دو تا نداشتم... اونام با هم حرفي نداشتن... اين بود كه Tvرو روشن كرده بودن و صداشم تا آخر...
همينطوري واسه خودم راه مي رفتم و باد كه از رو شونه هام رد ميشد و مي پيچيد لاي موهام خوشم ميومد...
تا سينا زنگ زد و از ماجراي ديروز غار رفتن و هيجان مردن وتاريكي و خوابي كه از ديروز ساعت 6 عصر تا به حال ادامه داشته و اينا و اينا... برام حرف مي زنه... آخرش هم ميپرسه كه كجام؟
گفتم دلم گرفته بود اومدم رو بوم!
گفت خوب به اون زنگ مي زدم؟
گفتم آخه از اون وقتهايي بود كه يكي بايد بهم زنگ بزنه...!
.
.
.
آخر شب شده... مرگ قسطي تموم شد... هنوز تنهام... هيچ صدايي نيست... حتي ديگه با خودم هم حرف نمي زنم!
چقدر خواب خوبه...


يه شب جمعه...

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

ترس

يكباره ترس برم داشت...
افتاده باشي از سر ديوار...
خم شدم بگيرم ديدم...
خوشه خوشه آويخته اي... ...
بيژن الهي

ايرانگردي2-زاهدان

این زاهدان عجب جائیه!مردمش یه جورایی بی قاعده و قانونن، شاید هم واسه خودشون یه قانونهایی دارن، ولی نه از اون نوع دوست داشتنیش...یه یه جور چاخان و خالی بندی و منم منم و...از ادب واحترام ومهربونی هم لااقل از اون نوعی که ما می شناسیم خبری نیست.همین بس که بگم ، جو عامشون که بلوچ ان 4 زنه بودن مرام شونه...البته هر چی بیشتر با مرام تر ...!
خوب، لابد اینقدر مهربونن که از سر یکی اضافست ، باید چند نفری بیان جمع و جورش کنن که سر ریز نشه یه وقتی!
وقتی توراه برگشت واسه توقف کوتاهی وارد بیرجند شدیم، همچین که شیشه رو دادم پایین و هوای بیرجند به صورتم خورد ، شاعرانگیم گل کرد و با خودم گفتم :به به...سلام بر تو ای دیار!(شاعر لوسي ميشم من....!)
حالا بماند که خودم مشهد به دنیا اومدم و مامان بابا هم همون دهه های اول دوم زندگیشون اونجا بودن!
بالاخره آدمی که مامان باباش روستایی ان، جون به جونش کنی شهری نمی شه...تو نیویورک هم به دنیا بیاد باز هم دهاتیه و با بوی کاه گل و خاک و شنیدن صدای برگهایی که باد توشون پیچیده ، حالی به حولی میشه و یاد خاطرات نداشتش می افته!
باز خوبه میتونه حسشو به خاطرات پدر مادره لینک بده وگرنه که ديگه هيچي...!

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

لب تاپ

از امروز به بعد مستقل شدم واسه خودم... از شر كامپيوتر زغال سنگي و منت خواهره راحت شدم...
حالا در كمال استغنا و استقلال با لب تاپ سفيد 2.8kgخودم كار مي كنم...

عمق رودخونه

آن كس كه خود را عميق مي داند تلاش مي كند كه واضح وشفاف باشد.. .
آن كس كه دوست دارد به نظرتوده مردم عميق بيايد تلاش مي كند كه مبهم و كدر باشد...
توده مردم كف هر جايي را كه نتوانند ببينند عميق مي پندارند واز غرق شدن خيلي واهمه دارند...
مستر نيچه
منم بدم نمياد شفاف باشم...
اين طوري كسي يه كم شنا بلد باشه... ديگه از غرق شدن نمي ترسه...!
تازه بماند كه... دل غرق كردن هم ندارم...!

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

نظر

از سه نفر می پرسن: نظرتان درباره گرانی گوشت چیست؟
اولی می گوید:گرانی چیست؟
دومی می گوید:گوشت چیست؟
وپاسخ سومی اینست:نظر چیست؟

دیوانه و عشق

تو فیلم the unknown woman یه جایی هست که وقتی بچه خانومه رو ازش گرفتن و بردن... همینطوری نشسته در حالی که شیرش داره می ریزه و بچه ای نیست که بهش شیر بده ... داره پرپر اشک می ریزه...
صحنه خیلی قویه یه ، اونقدر که تو هم ، همونجا مامان میشی !
درست مثل وقتهایی که پر از عاطفه ای... پر از ابراز ... ولی نیست اون کسی که که می خوای اون چیزا رو بهش بورزی!
جوشش حسی در درونت که یا می ریزه رو زمین، یا اونقدر درونتو پر می کنه که احساس خفگی می کنی!
حس بدیه این حس ... خودتی و خودت...
بوبن می گه: مردها پاسخ گوی عشق زنها نیستند... راست می گه...
البته هر زنی هم مثل من اینقدر دیوونه نیست!

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

ایرانگردی 3- بابل

لحظه ای نبود که بتونی هوا رو، نفس کشیدن رو، فراموش کنی!
هوایی که فقط اکسیژن نبود...رطوبتی که با بدنت هم دما می شد و به تنت می چسبید و تو از این خوشت می اومد...
سرما که ازرطوبت عبورمی کنه ...مثه اینه که یکی آروم داره فوتت می کنه و بعد که غافلگیر شدی، شروع می کنه به قهقهه...و گرما که وقتی بهت میرسه، انگار یه نفر داره قلقلکت می ده...
صدا، باد و هر چیزی که سرعت و شدت و خشونتی داره، با عبور از این رطوبت ، کند و ملایم میشه...آروم مثه موج به سمتت می آد، یا ازت رد میشه ، یا روی خودش می شکنه و بر میگرده!
به نسیم میگی کاش میشد یه کمی ازاین هوا بذارم تو کیفم و با خودم ببرم!
میرم تو شالیزارا راهی برم...قورباغه ها ن که پلق پلق از کناره ها می پرن تو شالی ها ...به قدری سریعن که فقط دو سه تا رو می تونی ببینی! از بقیه، فقط برگی که تکون می خوره وبعد صدای پرششون تو آب... پلق... رو میفهمی!
دسته های برنج، که دو قسمت ازشون تشخیص میدی...برگهای یکنواخت و بلندی که راست بالا رفتن و خوشه هایی که به خاطر بارشون سرشون خم شده بود...خمیده شدن یه خاطر باری که ، یک حس مادرانه داره!
بازی پرواز پرنده هایی که نمی دونم اسمشون چیه بالای شالیزارها!
اوج می گیرن و بعد بالهاشونو می بندن و رو هوا سر می خورن...یه سقوط آزاد کیفولانه! تا به نزدیک خوشه ها می رسن ...بالهاشونو باز می کنن و چند دقیقه ای تو همون ارتفاع پرواز میکنن و دوباره اوج و از دوباره سر خوردن ...!

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

اکسپرسیونیسم


من این عکس رو اینطوری دوست دارم وهمینطوریه که کامله

یعنی با انگشت نسیم که نمی خواسته تو عکس من بیفته

درون

آنجا که نمی توان دلیل آورد، آنجا که نمی توان پاسخ گفت، لزومی بر پذیرش نیست؛ می توان مانند خود شد...
ببین درونت چی می گه؟!
البته گاهی، این سرکارعلیه خانوم درون ذرت و پرت زیاد می کنه!

ببخشید...! شما...؟

بعضی ها اهل احساسات دم دستی ان، اهل ناز و نوازش و مکاشفه وجستجو و این چیزا نیستند
حوصله این ادا اطوارها رو ندارن اساسا
اگه بخوای چیزی ازت بفهمن، باید خودتو بذاری تو ویترین واسشون!
با تیتر و عنوان بهتر کار می کنن تا با درون مایه و محتوا!
با یه بوسه آبکی و چند تا جمله عشقولانه همه کارشون زودی ردیف می شه! احساس عشق ، احساس نفرت، بی تفاوتی...و هر چیزی از همین دست زود توشون شکل می گیره!
من که از این لیبل ها ندارم به خودم بچسبونم ولی بهرحال زیاد اشتباه می گیرنم ،بابا جون! من اون کسی نیستم که شما فکر کردین!
وقتی می بینی نزدیکترین آدمها تو زندگیت تصوراتی ازت دارن که وقتی می فهمی مخت دود می کنه!
وقتی می بینی حتی خواهره... برادره، تو این همه سال با چه تصویری از تو دارن زندگی می کنن! درونت خالی میشه که ای وای ... یعنی واسه اینا هم باید همه چیزو بذاری تو سینی... لب طاقچه ، تا ببینن؟!
به سختی می تونم نسبت به این بی انصا فی هاشون بی تفاوت باشم...ولی پروژه جدیدم اینه!


بی خیال قضاوتها شدن!