۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

یه فیلم


AT FIRST SIGHT

نمونه نسبتا کاملی از، پرداخت به یک رابطه...نمونه ای که شاید سعی کرده تا حدی به دغدغه های روزمره بپردازه...

دغدغه ها واقعی ان...و شکل گیری یک دوست داشتن واقعی روبا شناخت و پذیرش همدیگه از میان رویدادها نشون میده...

توجه به درون هم دیگه ....خود خواه نبودن...دیدن و توجه و ارتباط با همه چیز ...با طبیعت...خواهر...مجسمه ساخته نشده...

رابطه جسمی ...درگیریها و علایق شغلی...همه چیز با هم حضور داره...نه یکی پر رنگ تر از همه...

من به این میگم یه رابطه سالم....

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

مریخی

می گن:
" جهنم جایی که توش منطق نیست"
از یک فیلمی که اسمش یادم نمی اد

*راست میگن...تا به حال از این آدمها دیدی که معلوم نیست اصلا چی می گن...یعنی خودشون هم نمی دونن چی می خوان؟...
یه قانون دارن ..اونم غر زدنه...به همه چیز عالم ..به آدمها....
من به این آدمها می گم آدمهای بی قاعده...بی قانون...آدم ازشون سر در نمیاره
نوع عجیبی از موجودات که قابلیت شناخته شدن رو ندارن...
...با همه جور آدم میشه سر کرد الا این یک نوع...اینو جدی میگم

مکالمه

...من از همان ابتدای کودکی با خودم حرف می زدم...
در خویشتن گفت وگویی را دنبال می کنم که دنیا سعی می کند ان را قطع کند...
و برای تداوم به این مکالمه ، به نوشتن روی آوردم...
نوشتن ..پاسخی است به سر وصدای دنیا.....

کریستین بوبن
*...از دل من گفته....این بوبن بعضی وقتها خیلی خوب وضعیت خودش رو می تونه شرح بده...کاری که من توش خنگم

سیدنی شرمن


........ سیدنی شرمن مثل یک پری دریایی افسونگر و در قالب هنر مندی است که به بهترین شکل ممکن از خود شخصیت زدایی می کند.زنی که در هر لحظه چهره اش تغییر می یابد...یک پری که بر بال عکاسی نگاهها را به سوی خود جلب می کند....

او دوست دارد لباسهای جورواجور به تن کند...صورتش را گریم کند...بازی کند و از خود عکس بگیرد و زیر پوست کلیشه ها برود....ما او را در قالب یک زن شرور، قدیسه، فراری، و عجوزه دیده ایم....

شرمن در نهایت دیوار روانی و شخصیتی را از میان برداشته، چیزی که برای سالها در هنرش وجود داشته است.

......او دیگر متهم نمی کند یا از بیرون به تمسخر آنچه هست ، نمی پردازد.وی دراین کمدی انسانی به شخصیت هایش پیوسته است و اکنون ، پس از گذر سالیان ، یکی از ماست.....



نقل از مجله تندیس

عمق ارتباط متقابل

.....دوستی، محبت، مهرورزی، جاذبه‌های روحانی، جاذبه‌های جسمانی و ... هزار جور نام دیگر را می‌توان برای هر یک از این کشش‌ها پیدا کرد اما یکی و تنها یکی عشق نام دارد (برای تبیین بهتر کتاب عشق سال‌های وبا توصیه می‌شود!) و اریک فروم به ما می‌گوید که شاه علامت‌ها چه هستند:
- عمق ارتباط متقابل: سه نکته در این سه کلمه وجود دارد

فال

2/86
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس............... زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد ..............از گرانان جهان رطل گران ما را بس
*این فال رو واسه اون گرفتم....
حافظ هم گاهی دست از شوخی بر می داره و راستگو می شه!

سر بالایی

با این همه دوست وآشنای خوب که دور و برم هست...نمی دونم چرا گاهی دلم همچین می گیره که به قول یه بنده خدایی با هیج تلمبه یا پیچ گوشتی ای باز نمی شه...!
.
یه عبارتی از سینما پارادیزو:
...موقع رفتن سر پایینی بود و خدا کمک می کرد...وقت برگشتن سر بالاییه و خدا.... فقط نگاه می کنه!
---....فکر کنم منم که، همیشه تو سربالایی ام و خدا هم همش نگاه می کنه....دستش درد نکنه که لااقل نگاه... می کنه :)

طبیعی

"...آدم وقتی وظیفه اش را انجام داد باید برود...رفتن بخشی از همان وظیفه است....باید هر آن چه را با هم در ارتباط قرار داده ایم به حال خود واگذاریم....باید آنها را از خود آزاد سازیم..."
کریستین بوبن
*نه پیدا شدی و نه از دست رفتی....
خوب فهمیده بودی که اهل به دست آوردن نیستم....همه چیز رو همونطور میخوام که هست
طبیعی باش...!هی ..یادته....!

سر سری

دیروز با ن-پ و مامانش وامیر رفته بودیم شاندیز...از یه راه جدید رفتیم ...خیلی قشنگ بود....سکوت ...آسمون...رنگها...درختها...نزدیکهای غروب همه چیز بود....جدا همه چیز....
تا یه جایی که بالا رفتیم مامانش گفت همین جا بشینیم....
ن-پ از امیر که هنوز داشت بالاتر میرفت پرسید...امیر اونجا چه طوره....اگه بهتره بیایم...
مامانش گفت می خوای چه خبر باشه...
ن-پ گفت :آخه به نظر میاد قشنگتر باشه...
نشستم و به منظره روبروم خیره شدم...یه کوه پیر...هیچ دندونه یا لبه تیزی نداشت...لبه های وجودش صاف شده بود
کم کم که خورشید داشت می افتاد پایینتر ،قرمزیش روی ابر ها قشنگتر می شد ،که جلوه ای به آسمون داده بود...
یاد خودم افتادم ...وقتایی که می شینم کتاب بخونم....صد تا با هم دیگه رو می ریزم جلوم و هزار تا مطلب تو ذهنم می اد که همه رو
با هم می خوام بدونم....آخرش هم از این همه ولع خودم خسته می شم....ولع فهمیدن...دونستن چیزهای تازه....
این همه چیزهای معرکه جلوی چشممه ولی باز سراغ اون طرف تر رو می گیرم.....با اون طرف تر می خوام چی کار کنم؟...
همون کاری که با این طرف کردم ...ندیده رهاش می کنم...
اهل مزه مزه کردن نیستم...همه چیز رو قورت می دم!..می بلعم...از چیز ها طعمی در وجودم باقی نمی مونه...
مثل اینکه همیشه عجله ای هست برای تجربیات تازه و جدید..در حالی که به همون قبلی ها درست و حسابی نپر داختی!...
برای بوییدن عطر زندگی باید صبور بود...لحظه ای که می ایستی و تماما پذیرنده می شوی ...همه چیز بی واسطه به درونت میاد و با تمام وجودت می تونی حس کنی...لمس کنی...بچشی...!
کوروش ...مرسی به خاطر طعم خوبی که به بعضی از لحظه هام دادی.......به خاطر بی چشم داشت بودنت....
به خاطر وقتهایی که ازت نخواستم و تو بودی...و به خاطر چشمات که این همه با ذکاوت بود...و به خاطر نموندن!

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

جمع بندی

1)داستانهای بزرگ،زندگیهای بزرگ رو نمی سازن...نمی خواد دنبال داستانهای بزرگ باشی...زندگی همون وقایع جزئیه ...

برقراری هماهنگی بین این وقایعه که مهمه....کاری که تو باید بکنی اینه که: اول ا رتباط بین وقایع رو درک کنی و بعد اونها رو به بهترین شکل در ارتباط با هم قرار بدی... یا بچینی!

طوری که از این چیده مان بهترین ترکیب و هارمونی رو بگیری

2)انسان در طی تاریخ پیشرفت کرده ولی تکامل پیدا نکرده....بله انسان همچنان سرگردان است حتی بیش از گذشته

3)ادبیات کمک می کنه افکاری که به صورت خام و نا پرورده از کنار ذهنمان عبور می کند را به دام بیندازیم....طوری که حتی گاهی

جمله ای رو که جایی می خونیم فکر می کنیم از خودمون بوده(ه اینو من قبلا نگفته بودم؟!!!!)

مثلا ادبیات نیچه کمک می کنه توجه کنیم که تحمل بی تحرکی ....بی عمل بودن ...چه بسا سخت تر از پویایی و تحرک کورکورانه و بی جهته.....برای فرار از هیاهوی سکوت خویش به تحرک پناه می بریم...

وقتی انگیزه ای نداریم خودمون رو به زور به چایی آویزون نکنیم...به خودمون فرصت بدیم...تا شاید بالاخره خودمون رو پیدا کنیم

سر پایینی


8/11/85
نمی دونم چرا افق از پنجره خوابگاه همیشه یه طور دیگه ست؟!!.....مثلا چیه؟
صبحا اگه زود پاشی از پنجره اون طرفی اگه به طلوع برسی...خورشید قرمزو می بینی!....
غروب از پنجره این طرفی....طلوع از اون طرفی
الان احساس می کنم یه ترم دیگه خوابگاه رو نگه می دارم...حالا که بایدی در کار نیست حتی دوست داشتنی هم شده!!!
این دفعه که داشتم بلوار دانشگاه رو به سمت پایین می اومدم...با خودم فکر می کردم ...چی شده دست از سر توچال رفتن کشیدم ....چرا این طرفی می رم...به پایین؟....از ارتفاع..از بلندی به سراشیب افتادم؟!!
اغوای دور دستها..............آره داشتم به خودم می گفتم : الان بلندی نیست که وسوسه ام می کنه
رفتن هست...رفتن و فقط رفتن....رفتن به دوردستهای خودم

ابر




17/10/85
وضعیت ما در برابر جهان مثل تماشا چیان یه تکه ابر تو آسمونه....هر کسی اونو شبیه یه چیزی می بینه....ولی چی باعث میشه که بفهمیم کدوممون درست تر دیدیم....اصلا در همچین وضعیتی درستی معنا می ده؟
ادراکات ما در دایره قیاس، تشبیه و مثالها محدود شده...ما از ادراکات خود خارج نمی شویم...
یعنی مهرنوش خانوم هیچ وقت نمی تونه ازدرون فکر اکرم خانوم چیزی رو ببینه...یعنی اینکه می خوام از دید تو ببینم...مزخرفه!
نحوه فهمیدن ما عجیب و خنده داره!
عقل در برابر هستی ناتوان ست...ولی از این تلاش مذبوحانه دست بر نمی دارد....
.
.
برای نرفتن همیشه بهانه ای پیدا می کردی...
بهانه نمام شد..من اینجام
تهران-خوابگاه

فهمیدن

تمام عمرم، مثل زنبورها...
شیره روزنامه ها و کتابها را.....کشیدم....
در پی فهم نفهمیده هایم بر آمدم....
اما هرگز نفهمیدم که چه چیزی را می بافم....وگم می کردم...
اگر نمی فهمیدم.... یافته ام چه بود؟...و نیا فته ام چه؟...
یافته و حاصلم....به نیافته ام می ارزید؟...
اما چیزی هست که"نفهم"آن را خوب فهمیده است:...."همیشه خود را راست و درست انگاشتن"
او می پندارد:...هرگز اشتباه نمی کند...و برای هر مشکلی...عقل چاره ای دارد...
اگر فهمیدی....شبهه ها و تردید ها...در ساغر عمرت خواهد ریخت....
اگر فهمیدی...غمی در دلت زبان گشاده است...
تمام عزم و عشقت را...در هم خواهد شکست...
"فهمیده ها"....در اعماق شبهه ها و تردیدها... با داغ فهمی که بر دل شان خورده است...می بازند...
و "نفهم"ها...از نفهمیده هایشان سود می برند ....
هر چه قدربیش تر می فهمیدم...بیش تر رو در روی خود می ایستادم....
او هم "من"...این هم "من"....
حق به کدامین دهم؟
معجزه ای در معجزه دیگر.....
نه قاضی معلوم....و نه متهم!....
کاش نمی فهمیدم...
و این چنین...رو در روی خویش....نمی ایستادم!
بختیار وهاب زاده


*...می شه ما که مثلا خیلی چیزها ی مهم رو فهمیدیم و تو کارهای عادی وروزمره مون موندیم حیرون ....
نمی دونم چطور میشه که هر کی از راه می رسه ،بلا استثنا از ما بیشتر می دونه و اینقدر حرفه ای و حسابی عمل می کنه حتی خواهر زاده 11 سال کوچکتر!!!!...
خلاصه آخر این همه فکر کردن و بالا پایین کردن همچنان سر از کار دنیا در نیاوردیم و حیرونیم...
یعنی جریان آشفتگی همون گوره خره که می گفت:
"بالاخره آخرش نفهمیدم که من راه راه سیاه ، با خطهای سفیدم یا راه راه سفید، با خطهای سیاه "... D:

آرزو

29/9/85
من خدایی ندارم...ولی آرزوی داشتنش رو دارم
هدفی ندارم...یعنی هیچ چیزخارجی، برام اینقدر جدی نیست که بخواد هدف باشه...یا کششی مثل یه هدف برام ایجاد کنه
(چیزهای درونی زیاده که واسه هیچ کس، چیز نیست...مهم نیست...مرئی نیست)...علاقه ای هم به داشتنش ندارم....ولی گاهی
که فکر می کنم چیز خارجیی نیست که مثل بقیه برام جاذبه داشته باشه ...یه کم خجالت می کشم...
نمی دونم ...شاید من چشام کور شده...آدم گاهی یه چیزایی رو نمیبینه که بقیه می بینن و یه چیزاییی رو میبینه که هیچ کس نمی بینه...بعد با پررویی میاد سر وصدا که: همتون کورین....نمیبینین و این حرفا
آخه بشر تو هم که اون ور دیگه قضییه رو نمیبینی
بی خیال.....پررویی هم کیف میده

پخته یا سوخته

22/9/85
گاهی برای تجربه هایی که می کنیم، آماده نیستیم...بهترین برداشتها رو از تجربیاتمان نمی کنیم...
حتی تجربه بی موقع ونابهنگام...آدم رو گیج یا کج و کوژ هم می تونه بکنه...
چرا ما اینقدر گیجیم، چرا هر چه بیشتر تجربه کسب می کنیم ،هر چه بیشتر می دانیم ...بیشتر قاطی می کنیم؟
مثلا قبلا ها راحت در باره ادمها و چیزها تصمیم می گرفتم و تکلیفم معلوم بود....حالا که دیگه هیچی ...
تکلیفی نیست چون تصمیمی نیست و
تصمیمی نیست چون که قضاوتی
حالا ببین چقدر زور زدیم به اینچا برسیم ...مثلا خالی از قضاوت شیم....
بعدش که چی...هیچی
حالا اگه تونستی راه برو...
اینم آخر عاقبت انصاف...
حالا یه کم صبر کن...زود نتیجه نگیر...شاید که یه راهی پیدا شه!....
یعنی پیداش می کنم...
آخرش همه آدمها رو بی گناه می کنم...آخرش خودمونو از قضاوت نجات می دم
تو صبر کن....

مهتابی نیم سوز

11/8/85
دیشب درباره فکرهای نیم سوز ،فکر می کردم
آدمهایی که زیاد فکر می کنن و کار کردن مخشون مثل کار کردن مهتابی های نیم سوزه...بهتره کار نکنه...رو اعصاب آدم راه می ره
حالا نمی دونم چه اصراریه که به همه چیز هم فکر کنن و نظر بدن!
متاسفم ولی ....بدم میاد از این ها که مامانشون بهشون گفته درس بخونن...بلکم یه چیزی بشن....همیشه قیافشون مضطربه...
همیشه نا میزونن....اینها این کاره نیستن ولی با سماجت دارن کاری رو می کنن که مال اون نیستن...یعنی آخرش گند میزنن به هر چی که یه ابهتی ، یه قشنگیی داره...یعنی همه چیزو مثل خودشون بی مزه می کنن...اه
گاهی میشه که همه چیز بد میشه...اوضاع بدیه
حوصله کسی رو ندارم...چقدر کسل کننده ن...
حوصله صبح زود کوه رفتن رو هم ندارم ،چون می خوام هر وقت دلم خواست، وسایلمو ببندم...
ولی اینجا از این خبرا نیست...اینجا نمیشه هر طور دلت خواست زندگی کنی....یعنی هیج جا نمی شه!
ادم گاهی که رو خط حرف می افته چیزایی می گه که دلش نمی خواد هچ وقت بگه....
با بعضی آدمها لزومی در کار نیست....بعضی ها

وجدان واین حرفا

2/8/85
وقتی ادم کارهای زیادی برای انجام دادن داره...کمتر خسته می شه...چون محبور نیست در تمام اون بازه به اینکه باید چی کار بکنه فکر کنه و به هیچ نتیجه ای هم نرسه.....تازه وجدان درد هم بگیره!
حقیقیت اینه که همیشه یه عالمه کار هست که باید انجام داد...ولی کی زیر بار اونا میره....
میگن ما زیر بار زور نمی ریم مگه اینکه زورش پرزور باشه....بله ...
و مگه اینکه بارش ،بار پروژه باشه..بار خویشتن باشه!

مهر ماه من

11/7/85
شب ها که می خوابم احساسی از امید واری دارم....شاید راه گریزی باشه...شاید فردا...
ولی امروز..کاش این خواب، هیچ وقت تموم نشه...کاش این برزخ ..این گذار همیشگی بود
امروز........؟!با امروز دیگه چی کار کنم؟
زمانی از جبر زمانه می نالیدم که چرا همه چیز دست خودم نیست؟!وحالا هر روز صبح که از خواب بیدار میشم ....می خوام منتظر بمونم تا زندگی با دستهای خودش معنایی برای خود به من بده....
28/7/85
مهر هم داره تموم می شه!
بد نیست آدم آگاهی یی نسبت به تاریخ روزها داشته باشه...دستش می یاد با چه سرعتی داره جا می مونه یا
داره می دوئه یا
داره تغییر می کنه یا
به پایان نزدیک میشه یا
از آغاز دور می شه
یا هر کدوم از اینا که می خوای در نظر بگیر

مهر بی مدرسه

1/7/85ساعت 7 صبح
امسال زود پاییز شد ، پاییز من...درست سر وقت...همان وقتی که من دوست دارم...باید وقتمو چرکه بندازم...
تمام لحظه هاشو دوست دارم
امسال اولین مهری ئه که قرار نیست بریم مدرسه!18 سال، امروز روز مدرسه بوده...فکر کن..مخت سوت می کشه!
الان حافظ اینو داد
عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم. . . .دست شفاعت هر زمان در نیکنامی می زنم
بی ماه مهر افروز خود تا بگذرانم روز خود. . . .دامی به راهی می نهم مرغی به دامی می زنم
اورنگ کو؟گولچهر کو؟نقش وفا ومهر کو؟. . . .حالی من اندر عاشقی داد تمامی می زنم

مهندسی تولید

21/6/85
می خوام هیجان، انگیزه تولید کنم واسه خودم.....کارخانه تولید هیجان
شور و هیجان در بسته های رنگی......
تهران...شهر ساختمانهای بلند....شهر دیوارها....برای نگریستن به آسمان باید بهایی پرداخت
چقدر به آسمان نیاز دارم...چقدر به بی معنایی، به خلا،به رهایی نیاز دارم...

نیمه شعبان

23/5/85
وقتی درونت خالیه از تاریکی می ترسی...البته به نوع خالی بودنش بستگی داره
ادم برای ادب شدن به دیگری احتیاج نداره...بعضی حسها، بعضی دیگه رو تربیت می کنن...مثل تنبلی ام که غرورم رو ادب کرد...
....
امشب نیمه شعبان بود، یه دختری به طرز عجیبی به طرفم اومد ...که ترسیدم....اخه تو فکر بودم....کاری نداشت ..فقط یه بسته بهم داد که توش شکلات واین چیزا بود......نمی دونم چرا وقتی رفت افسوس خوردم که چرا تو چشاش نگاه نکردم...
--ای بابا ، مگه چشماش قرار بود چی داشته باشه؟
-شاید اون درونش چیزی داشت و من نه!می خواستم درونشو ببینم چه شکلیه!....یعنی می تونستم؟
--بعد هی بگو من که فضول نیستم! .....دروغگو

سه روز

3/3/85
امشب چهارشنبه بود
ساعت از 12 شب گذشته...
چقدر پرم از کارهای نکرده...راههای نرفته...احساس مزخرفی دارم...... شاید بیهودگی....
دوشنبه 8/3/85
ساعت 45/5صبحه..............صبحو نه ام رو خوردم-فکر کنم اولین کسی ام که تو خوابگاه بیدار شده...
سه شنبه 9/3/85
ساعت 56/4صبح از خواب بیدار شدم...پهن شدن خورشید روی شهر رو دیدم...ایندفعه به آفتاب رسیدم
البته الان ساعت30/9در کتابخانه مرکزی،در جستجوی جهتی برای خود...
امروز رشته افکارم با ویت، گره نمی خوره...نمی تونم دنبال کنم...بی فایدست

سفر گرمسیری

23/2/85
امروز شنبه است ، سه شنبه رفتم قشم یعنی چهارشنبه رسیدیم اونجا...ومنظره ای که از پنجره قطار دیده می شد در بدو ورود .....درختها،تپه ها، زمین ...حتی رودخانه ای که گاهی در جریان می دیدی ،درختان نخل و گز با حالتی غریب ، شاید هیچ وقت تجربه ای واقعی از این مناظر نداشتم ،چیزی برای پر کردن فاصله بین درختان نبود مثل سبزه یا هر چیزی....
همه چیز شمرده می شدف همه چیز به حساب می اومد
تک تک نخل ها ،تک تک حتی گون ها
اینجا چیزی سبک نبود ، همه چیز با ابهت...نمی دونم ،شاید حتی نگاهی به سوی تو نبود
سنگین بود، با ابهت ،اخمو
چیزی به تو نگاه نمی کرد....همه چیز در خود بود ،در خویشتن.....رقابت بی معنا بود ،همه از هم دور بودند.....انگار کسی به دیگری کاری نداشت.....صحبتی یا که همدلی....هیچ.....فقط سکوت ،سکوت
مثل دو سامورایی که روزها بر سر سکوت و سکون با هم مبارزه می کنند و ...
تپه ها نرم نبو دند،دریا خشمگین نبود
انگار دریا خیلی مهربان بود وپیر...ابروهای پر پشتش را می دیدی و خنده های آرام وفاصله دارش را می شنیدی!
می تونستم حس کنم که با بدنم همدماست.....می تونستم حس کنم که روی موجها حرکت می کنم
مثل اینکه دریا خیس نبود.....
دریا خیس نبود.....

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

من وشما

*هر چی سعی می کنم واقعی شم ، مثل اینکه فایده نداره
در فضای شما..در دمای شما .. هی بخار می شوم
شما نمی تونین من رو ببینین......شما نمیتونین من رو لمس کنین...
ولی ...من می تونم شما رو ببینم
ولی ....من می تونم زندگی رو حس کنم
ولی....من می تونم گریه کنم

آیا اشکهام دیشب خیستون نکرد؟

من و دنیا

*چرا ما آدمهای علمی(تخیلی) دست وپا چلفتی ایم؟
علم وقانون...!!!
از علمی بودن الهام گرفتیم که همه چیزو قانونمند کنیم....
واسه همه چیز الگوریتم بنویسیم.....برای هر آدمی و هر رویدادی یه الگوریتم بدیم ویه بستر مشخص بتراشیم....
آه .......غریزه ام رو خراب کردم..........
در انجام اعمال ساده که همه به سادگی به انجام میرسانند با حماقت تمام مواجه می شوم
دیگه حتی به اندازه یه بچه گربه هم، موقعیت خطر رو از سلامت تشخیص نمی دهم....
تا بیام فکر کنم ، سگه خورده ام....
.
.
بیا از دنیا حرف نزنیم....بیا درباره دنیا چیزی نگیم......بیا تا از دنیا باشیم....درون دنیا....اصلا ببینیم می شه دنیایی شد؟!!!

دیوانه

-ناراضی می گوید:چه فلاکتی!
و دیوانه می گوید:این بازی است
بازی محتوم جهان، هستی و ظاهر را در هم می آمیزد و دیوانگی ابدی نیز ما را به این بازی می کشاند...
نیچه

-خدا را می ستایم که جهان را آفرید...به احمقا نه ترین شکل ممکن....
آن فرزانه ترین می آغازدش......دیوانه پایا نش می دهد......
نیچه

دوستی

بر فرض که من تو را دوست داشته باشم ، این به تو چه ربطی دارد؟؟!!!!
.
.
میان عاشق ومعشوق فرق بسیار است چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
.
.
*گفتم:چی می خوای بشنوی؟
گفت:حرف دلتو!
گفتم:حرف دل رو از زبونم می خوای بشنوی؟!!
.......خندید...
.......از خندش خوشم اومد......

خودم


**عکس از کنا.......من این کنا رو دوست دارم
-من از هدایت خودم بیزارم ودوست دارم، همانند حیوانات جنگل ،تا مدتها خود را در بیابانی سحرانگیز گم کنم و به خیالپردازی بگذرانم
تا به تدریج به خانه خود بیاندیشم وخود را به سوی خویشتن جلب کنم.

نیچه
.
.*امشب باید تا بی نهایت می رفتم، در هوای نمناک پاییزی....در جاده ای پاییزی ....قدمهای امشب از من نمی پرسیدند به کجا؟
و در ذهنم تصویری از رسیدن نداشتم، جایی برای رفتن نمی جستم...
بر خیس جاده می لغزیدم، امشب روی زمین ماندن از بارها پرواز بهتر بود....لغزیدن و.... باز رفتن

......دلم نمی خواد به خودم دستور بدم یا از خودم چیزی بخوام...بخوام که اینطوری باشم یا طور دیگه....

..همینی که هستم خوبه ....ولی دیگران نمی گذارند...

مرتب از اون بالا می کشنت پایین و ازت چیزایی میپرسن که نمی خوای بهش فکر کنی...

...ازت چیزایی می خوان که نمیخوای باشی......

دیگه خودم هم یادم رفته چی می خواستم

غریبه

....فقط وقتی تنها روی زمین دراز کشیده ام و بازیتان را تما شا می کنم، این آرزو سراغم می آید که ازشما جدا شوم ...
یکی که برای پیدا کردنم می آید، یکی که به طرفم جلب شده ، یکی که نمی تواند دوری مرا تحمل کند....
بیاید انجا که روی صندلی مطلا نشسته ا م و پیراهنم مثل گلی دور من موج برداشته...
بیاید و صدایم بزند ومرا بخواهد...
ویرجینیا ولف

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

نمایه!

...این یک اسم خیلی کوچک وخاص است....نمی توانیم پهنا و گستره احساسات خود را به چنین نشانه کوچکی محدود کنیم....
ویرجینیا ولف


*هیچ علامت اختصاریی پیدا نکردم که به دلم بشینه...که نمایانگر من، یا فکرام، یا چیزی از من باشه....
ولی موضوع ، همین بالاخره هاست....
بالاخره باید با نظم عمومی کنار اومد....که مثلا، داریم سعی می کنیم....ولی ...شاید بی نتیجه...اخرش هم، می شه همون زبان خصوصی!

هدف

*عکس از کنا
رودخانه ای که می گوید به پیش ....به پیش....به پیش....هر چند اذعان دارد که شاید هیچ هدفی پیش روی ما نباشد!؟
.
.
با وجود این آفتاب داغ بود...با وجود این آدم فراموش می کرد،با وجود این، زندگی راهی داشت برای افزودن روزی به روز دیگر
ویرجینیا ولف

آغازینه




آزادی هدف زندگی ست...آزادی از ذهن ...آزادی از زمان .....آزادی از آرزو
اوشو