۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

همینطوری...!

* " یه جاهایی ، صلح و آرامش از حقیقت بهتره..."
و چه دردناک است ، آن نگاه خصمانه تو ،آنگاه که از حقیقت هیچ نمی دانی!
* "وقتی زن داری ، فقط زن داری... وقتی زن نداری ، فقط زن نداری ؟! "
اصلن من نمیدونم ، ما زنها چه هیزم تری به این مردها فروختیم؟!
* "در همه جا مردم آن چه را در روزنامه ها مي خوانند با اخبار اشتباه مي گيرند"
حتی تو ایران ؟!

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

احوالپرسي !

اومده مي گه : چيه ؟! سر حال نيستي؟!
.. : فكر كنم غمگينم
.... :آخي ي ي... مگه چي شده ؟!
.. : راستش...اصلن نصفش واسه اينه كه نميدونم چي شده ؟! نصفه ديگش باشه ، هر وقت نصفه قبلي يادم اومد!
.... : سر كار گذاشتي ها...!

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

چاپلين و من (2)!

بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین :
1-برای مسافرت به یک جای خوشگل بری
مثه كوه ههاي قلعه موران
2-تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه
با نفيس زياد داريم از اين تلفن ها... ركورد 1ساعت و 45 دقيقه رو هم شكونديم!
3-آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شمامی یاره
اگه ياد ِ آدم ِ خاصي افتادم ...يا گريه م گرفته يا رقص!
4-عضو یک تیم باشی
يه تيم ِ كوهنورديه دوست داشتني!
5-از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی
از بالاي كوه به هر چي نگاه كني ، يه چيز ِ ديگه ست!
6-دوستای جدید پیدا کنی
احساس ِ كاشف بودن مي كني
7-وقتی "اونو" میبینی دلت هری بریزه پایین !
آره... استثناييه... يه بار تجربيدم... 10 سال ِ پيش...!
8-لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی
اكثر ِ قريب به اتفاق!
9-کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی
خوشبختي وخوشحالي دوستام باعث مي شه به دنيا اعتماد كنم!
10-یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و ببینید که فرقی نکرده
و ببيني كه صميميت تون دست نخورده مونده ...سر جاش!
11-عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی
دوبار يادم مياد صبح زود(5 صبح)، يواشكي رفتم كنارساحل قدم زدن... يه بار جنوب... يه بار شمال !
با تشكر از عادل

چاپلين و من (1)!

بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین :
1-آنقدر بخندی که دلت درد بگیره
بچه بودم از اين خنده هاي گوله شده زياد داشتم
2-بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری
لازم نيست برم سفر...همينطوري ايميل زياد دارم
3-به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی
آره ... يا اصلن پاشي بري كنار پنجره... بازش كني...قطره هاشو رو صورتت حس كني!واي چه كيفي داره!
4-از حموم که اومدی بیرون ببینی حوله ات گرمه
حوله هه خودش گرمه...اگه يه چايي داغ باشه بهتره!
5-آخرین امتحانت رو پاس کنی
در آخرين روز ِ خلاصي از درس دادن به اراذل ِ اوباش باشي
6-کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت می خواد ببینیش بهت تلفن کنه
خيلي كيف داره
7-توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی کردی پول پیدا کنی
يا كليدهايي كه سال ِ پيش يه خانواده دنبالش ميگشتن روتو جيب ِ بارونيت پيدا كني و رو نكني
8-برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی !!!
و يا آهنگ بذاري و جلوي آينه برقصي!
9-بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می کنه
بهتره كه به جاي تعريف ، يه طوري مسخره م كنه كه وقتي خودمم ميشنوم از دست خودم بخندم!
10-از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می تونی بخوابی !
برناممه... يه بار زود پا ميشم... از دوباره مي خوابم..
11-یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و ....... باز هم بخندی
معمولا دوستامن كه ياد ِ كارهاي من ميافتن و ميخندن و ميخندن....
12-یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره
هيچ كي دوستم نداره...
با تشكر از عادل

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

اثبات به روش ِ عامه !

... و وقتي براي اثبات ِ خود... لا جرم ... ديگري را اِنكار مي كند!

دنيا و شلوار !

" مشتری :
خدا دنیا را ظرف شش روز ساخت، شما شلوار منو شش ماه طولش دادین. خسته نشدین ؟
خیاط :
ولی ، آقای عزیز، یک نگاه به دنیا بندازید، یک نگاه هم به شلوارتون "

به اين ميگن قياس ِ ناب!

مار و پله بازي ِ من !

n سال قبل كه دوره درخشان ليسانس رو سپري مي كردم ... از بس هول بودم كه زود اين دوران سپري شه و پا به عرصه هاي بعدي بذارم...هر ترم هر چي واحد دستم ميرسيد...بر ميداشتم... مستقل ازميزان ِ سختي درس و درجه خوش نمرگي ِ استاد و خلاصه ....تمام اين اقدامات امنيتي ِ دانشجويي...
ترم كه شروع ميشد...هي امروز و فردا كردن، واسه درس خوندن و اين حرفا... تازه آخرهاي ترم ترس برم مي داشت ، كه نه سر ِ كلاسي رفته بودم و نه درس خونده بودم و نه تمرين ِ تحويلي (كه كلاٌ تو كارم نبود)...
حالا كه خوب فكر مي كنم ... نمي دونم پس چرا اينقدر وقت نداشتم هميشه...؟!
تا شب ِ امتحان ...كه اونم به دليل ِ هزار جور سوالي كه تازه بعد از اولين بار خوندن ِ مطلب به ذهنم هجوم ، مياورد و تا صبح به اونها فكر مي كردم و تو همون 3 صفحه اول قفل ميشدم...
اين بود كه اول ِ ترم 20 خونه ميرفتم بالا...آخر ترم 3 خونه برمي گشتم پايين و قصه همچنان ادامه داشت...

راه بسته !

وقتي كه ضعيف باشي ، تنها چيزي كه به تو قدرت مي دهد ، اين است كه ،آدمها يي كه بيشتر از حد ازشان وحشت داري ، از كوچكترين ارزشهايي هم كه هنوز دلت مي خواهد كه به شان ببندي، عاري كني.بايد ياد بگيري كه آنها را همانطور كه هستند...ببيني به همان بدي كه هستند، يعني بايد از تمام جهات نگاهشان كني. به اين ترتيب راه باز مي شود وخيلي بيش از آنكه فكرش را بكني ، احساس امنيت مي كني ،اين كار منيت ديگري به تو مي دهد.
ا ز" سفر به انتهاي شب " نوشته سلين
واسه من يكي... اگه وحشتي باشه ، از كساييه كه دوسشون دارم و دل يا حتي يه نگاهي يا كه تجربه اي از با هم بودن ، پيششون گرو دارم ...
كه كم نيستن اين آدمها واسه من... و كم نيستن وقتايي كه دلت مي گيره از يه جور ِ ديگه بودن ِ شون ! از وقتايي كه جايي رو واسه دوست داشتن باقي نمي ذارن!( نه اينكه بد باشن يا خوب!)
وقتايي كه ، اون بخشي از خودت رو كه به اشتراك گذاشته بودي...حس ميكني همه ش دود شده رفته هوا... !
... وقتايي كه تويي و حس ِ امنيت ِ بر باد رفته تو... و تنها از تو ... منيت ات بر جا مانده !
حالا بري كجا بگي...خانوم من از اين منيت ... حالم بهم مي خوره؟!
(حالا باز خوبه اين حسها يه وقتهايي ميان سراغت...! وگرنه كه بايد بري جُل و پلاستو جمع كني از ته!)

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

دوستی خطرناک !

نمیدونم چرا هر کی رو یه جوری ساکتی... اون ته ته های قلبم دوست دارم، یا مریضی ِ لا علاج می گیره... یا می میره!
اینم ازمهدی سحابی...!
یادش بخیر...چند سال پیش، آقای جباری استاد اپتیک ومکانیک تحلیلی صدام میکنه...مهرنوش بیا اینجا ...
بله آقای جباری
بیا جلوتر
بله
ببینم تو منو دوست داری بابا؟!(با لحن کاملا جدی!)
بله؟!(هاج و واج و از همه جا بی خبر)
میزنه زیر خنده و میگه شنیدم هرکی رو دوست داری می میره؟! ترسیدم... گفتم بگم یه وقتی منو دوست نداشته باشی!
راست می گفت... سه تا از استادهایی که دوست داشتم در عرض 2 ماه ناکار شده بودن
دکترمیلانی ئه عزیزم که مرد...2 تای دیگه هم بر اثر بیماری قلبی بستری شدن!
دکتر میلانی دوست داشتنی که دیوانگی ِ ستودنی ای داشت...از خل بازی هاش خوشم میومد...تو افه و کلاس ِ استادی نبود کلا...هیچ وقت باهاش کلاس نداشتم ولی هروقت می دیدمش چشمم دنبالش می کرد...با اون چشمهای آبی و کت وشلوار همیشه خاکستریش... نا قلا فهمیده بود دوسش دارم!

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

سفر زمان!

" جواني شايد فقط همين باشد...فقط شتاب براي پير شدن!"
و
"پير شدن ، يعني
پيدا نكردن نقش با حرارتي براي بازي كردن
يعني افتادن توي تعطيلي ِ بي مزه اي كه طي آن ، منتظر هيچ چيز نيستي... جز مرگ!"
از كتاب "سفر به انتهاي شب" سلين

قرار مون،سر پل صراط !

من که به این چیزا اعتقادی ندارم...
ولی به خاطر  100  تومنی  که صبح ، راننده تاکسی ازم  بیشتر گرفت...
امیدوارم... حتما قیامت بشه،  تا سر پل صراط جلوشو بگیرم!!

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

پاييز ...باد ...من!



امروز از اون هواها شده...

از اون هواهاي مه آلود...از اون مه هايي كه لبه و حجم مرئي ئه همه چيز رو محو ميكنه ... و من عاشق اين محو شدن هام...

بارون ئه نم نم ...طوري كه ميتوني نفس بكشيش و توي ريه هات و درونت هم حسش كني تماما... نه شر شري كه خيست كنه و لباست به تنت بچسبه هي بخواي ازش فرار كني ...سردي ئه كه فقط تنت جز جز كنه ... نه يه سرماي استخون سوز...

از اون وقتهايي كه اگه خوابگاه بودم.. كت گنده مو مي پوشيدم ومي زدم بيرون و اونقدر راه ميرفتم كه حتما بعد 9 مي رسيدم ... كه آقاي نگهبان كه ديگه فهميده بود خلافكارم و حرف گوش نكن .. كاري نداشت به كارم ...

سر بالايي ...سر پاييني هاي تهران حاليم نبود...پاهام.. خودشون مي رفتن واسه خودشون... من كلا هيچ كاره بودم ..فقط وقتي مي رسيدم خوابگاه بقدري يخ زده بودم و دستام بي حس شده بود .. كه حتي دگمه هاي مانتو م رو بچه ها باز مي كردن! مني كه هنوز حيرون بودم و يكم طول مي كشيد تا دوباره يادم بياد حالا اينجا مثلا دارم چي كار ميكنم؟!

قبرستون هم معركه ست اگه ميشد رفت ...حال و هواي پاييز و زمستون كلا با قبرستون يه تناسبي داره به نظرم ... جاي نفيس خاليه كه مثه اون وقتها.. يواشكي با هم بريم بهشت رضا ... مامان نفيس اگه مي فهميد نگران مي شد.. فكر مي كرد حتما افسرده شديم ... ولي موضوع واسه ما چيز ديگه اي بود... فضايي بود كه روي فضاي دروني ما تاثير عميقي داشت... در و پنجره هاي ذهن و فكرمون بود كه از زور باد.. باز شده بودن و همينطوري تلو تلو مي خوردن و ما بي صدا يه جا نشسته بوديم و زل زده بوديم به خودمون ...به بيرون ... به باد ...به برگهاي خيس ومرده اي كه رنگشون زنده بود.. به پنجره هاي معلق... و مرزهاي خودمون كه گمشون كرده بوديم...

اينه پاييز... كه وقتي ميرسي خونه يه چيزي نا تمامه برات... فاصله اي كه بين من و خودت حس ميكني و دستي كه دراز مي كني تا بگيريش ولي انگار از لاي انگشتات در ميره... فاصله اي هست تخمين نازدني!

اينه پاييز... گم شدن تو راه هايي كه انتهايي ندارن ... و نفي هر ديواري كه تو رو در مكان جايگزيده و محدود كنه !

و نه جستجويي براي خانه ... و چه بسا آواره !

ظلم به...؟!

يادم نيست كجا بود.. يه جمله اي خوندم تو اين مايه ها كه:
" اگه كسي رو دوست داري و بهش نگي... ظلم بزرگي كردي در حقش..."
من حالا شك دارم ... اون ظلم رو به خودت كردي يا به ديگري؟! و يا به هر دو؟!
شايد هم اصلن گوينده حرف مفت زده باشد ... جداي از اينكه حرفش آدم را .. تو فكر مي برد!

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

چرا عاشق نشدي مهرنوش!؟

ولا از همون بچه گيهام كه يادم مياد ... كلي عاشق بودم تو ذهنم ... واين عشق تخيلي اينقدر رشد كرد و هي بزرگ شد و باد كرد...تا آخرش از خودم هم بزرگتر شد ... از قلبم هم زد بيرون و شد عشق آسموني!
معادل كه هيچي... مشابه خارجي هم پيدا نمي شد واسه ش!
آخرش هم نه هواپيمايي گيرم اومد ... نه بالن و بالگردي كه برم از تو آسمونها بر دارم بيارمش زمين پيش خودم...
حالا اينبار كه خواستم يه عشقي بسازم... اول مي بندمش به يه سنگ گنده كه باز بلند نشه بره تو آسمون بي خبر ...!
ديگه زرنگ شدم واسه خودم!



همدردي !

و هستند همدرديهايي كه...
از خود درد هم ... دردناكتر ان!
"... وشايد همدردي تو براي دوستت ...تنها... نگاه خيره به دوردست تو باشد..."
نيچه