۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

خودم


**عکس از کنا.......من این کنا رو دوست دارم
-من از هدایت خودم بیزارم ودوست دارم، همانند حیوانات جنگل ،تا مدتها خود را در بیابانی سحرانگیز گم کنم و به خیالپردازی بگذرانم
تا به تدریج به خانه خود بیاندیشم وخود را به سوی خویشتن جلب کنم.

نیچه
.
.*امشب باید تا بی نهایت می رفتم، در هوای نمناک پاییزی....در جاده ای پاییزی ....قدمهای امشب از من نمی پرسیدند به کجا؟
و در ذهنم تصویری از رسیدن نداشتم، جایی برای رفتن نمی جستم...
بر خیس جاده می لغزیدم، امشب روی زمین ماندن از بارها پرواز بهتر بود....لغزیدن و.... باز رفتن

......دلم نمی خواد به خودم دستور بدم یا از خودم چیزی بخوام...بخوام که اینطوری باشم یا طور دیگه....

..همینی که هستم خوبه ....ولی دیگران نمی گذارند...

مرتب از اون بالا می کشنت پایین و ازت چیزایی میپرسن که نمی خوای بهش فکر کنی...

...ازت چیزایی می خوان که نمیخوای باشی......

دیگه خودم هم یادم رفته چی می خواستم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر