۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

در ژاندر وحشت... !

اولين شبي بود كه مريم رفته بود شهرشون و من تنها بودم ... طبق معمول ِ هميشگي كه با هم تا آخر ِ شب، دانشگاه مي مونديم واسه كارهاي ِ پروژه، اون شب هم ، من ِ چشم سفيد، تنها تا 11 موندم دانشگاه...
آخر ِ شبها، بايد از توي ِ پرديس برمي گشتيم خوابگاه ... كوله م رو پشتم بود و همينطوري كه از كنار ِ دانشكده ها و درختها رد مي شدم تو فكرهاي سودايي ِ خودم بودم... تا بيست ...سي قدمي كه هنوز درگير ِ خودم بودم ، همه چي طبيعي بود.بعد كم كم انگار، همه جا تاريك ِ تاريك شد... از اون وقتايي كه مثه كارتن ِ سفيد برفي ، همه جا تاريكي ئه مطلق ميشه و مي مونه ، چند تا چشم ِ كوچيك و بزرگ و بيضي و دايره اي كه برق ميزنن و آدم رو تعقيب مي كنن!
ديگه اصلن دانشگاه، اون جايي نبود كه همه مي گفتن : خوش به حالتون ! ديگه خوشگلترين دانشگاه شهر نبود ! كه ترسناكترين شون بود! زل زده بودم به روبرو و اصلا دورو بر رو هم نگاه نمي كردم ... بس كه نمي خواستم با اون چشمها ... چشم تو چشم، شم!
از اون وقتايي كه تحريك پذيري ئه گوشات و چشمات، صد برابر ميشه!كافيه يه سوسك ، تو تاريكي از جلوت رد شه كه دادت در بياد و فكر كني حتما با نقشه قبلي بوده ، يا صداي ِ يه پنج تومني كه از تو جيبت بيفته زمين ،كه فكر كني يه چيزي منفجر شده !
بعد همينطوري كه مي رفتم، ديدم يه صدايي مياد ...يه صدايي كه با من راه مي ومد...انگاري يه نفر داشت تعقيبم مي كرد...آهنگ ِ رفتنم رو كند كردم ... صدا هم كند شد... حالا اگه يه قلب ِ سالم بايد در دقيقه مثلا (آمارشو ندارم؟)60 بار بگه تالاپ تلوپ...قلب ِ من شروع كرد به دقيقه اي 76 تا زدن !تند ِ تند ... مثه قلب ِ گنجشكا ... اصلن ديگه، خودم هم حال ِ خودم رو نمي فهميدم !
بعد واستادم... ديدم صدا قطع شد... دوباره راه افتادم ... صدا هه هم راه افتاد... تند كردم ... تند شد... ديگه اينجا اون ضربان ِ 76 تاي ِ گنجشكي تبديل شد به ... 45 تا گرومپ گرومپ ! اونقدر محكم تو سينه ام مي كوفت... انگار يه آونگ با يك وزنه ِ دويست كيلويي بهش آويزون كردي ... كه يعني اگه قفسه ي سينه ام نبود، اساعه قلبم پريده بود بيرون و 5 متر اون ور تر، افتاده بود جلوي ِ پام !
كه دست ِ خدا درد نكنه واسه اختراع همچين سازه اي(قفسه ي سينه) ، در بدن ... كه فكر كنم اصل ِ كاربردش همينه !
اينجا بود كه شروع كردم به دويدن...تا اتاق ِ آقاي ِ نگهبان ظاهر شد و آقاي ِ نگهبان اومد بيرون... و چقدر اين آقاي نگهبان ِ چاقالو، بغل كردني شده بود ...!
بعد كه ديگه ضربان ، برگشت رو همون 60 تا و وارد ِ خوابگاه شدم ... ديدم باز هم همون صدا هه داره مياد... بر گشتم ديديم ... زيپ ِ كيفم بوده كه هي مي خورده به كيفم و هي صدا مي داده!..........

36% خطا... !

و خطايي از اين قسم :
بهت نياز دارم... يه عالمه جاي ِ خالي ، تو زندگيم هست، كه مي خوام با تو، پر كنم ...
اين يعني: دوستت دارم ... ؟!
ولي ... نياز هام كه رفع شد ، بهت قولي نمي دم ... شايد ديگه دوستت نداشته باشم !
شايد تو ديگه ، آدم ِ نيازهاي ِ جديدم نباشي... خوب اونوقت اگه زور بزنم دوستت داشته باشم... خائنم؟!
اوهوم... به تو ، نه ... ولي شايد به خودم، چرا...!مگه نميشه آدم به خودش خيانت كنه !
... دروغگو خائنه ....ولي من كه ، هيچ وقت به تو دروغ نگفتم...!
فقط تغيير كردم ... ! حالا دلم ، يكي ديگه رو مي خواد... همين !
تازه شايد ، چند سال .. يا چند ماه ... يا چند روز ِ ديگه، اون رو هم نخواستم ...
آخه من، خيلي مدرنم... دارم تند تند، تغيير مي كنم ... ! ولي تو مي خواي من رو با خودت عقب نگه داري!
...
توضيحات : اون من كه ، من نيستم ... يعني من غلط بكنم كه اين همه، مدرن باشم... اصلن من، تو اين زمينه ها، شديدا روستايي ام...راه رفتن رو زمين ِ صاف و محكم رو بيشتر دوست دارم ...
ولي آدم بايد جنس شناس باشه...جنس ِ دوست داشتن ها رو تشخيص بده...فرق بذاره بين ِ دوست داشتن ِ فلاني ، با دوست داشتن ِ فلوني... اصلن هم ، منظورم قدر و اندازش نيست ها ..خواستم بگم ممكنه جناب ِ فلاني، نيم متر يا كه 100 گرم ، دوستت داشته باشه... و جناب ِ فلوني اينقدر زياد، كه باسكول بخواد و متر ِفلزي ، واسه تعيينش... !
ولي خوب ديگه ... جنس ِ اصل ، يه ذره ش هم ، جاش تو گاو صندوق و گنجه ست !يه ذره ش هم مرهم ئه بر هزار درد !

فقط 26 % خطا...!

"...در يكي از دوره هاي جواني بسر مي بردم كه آدم به كس ِ خاصي دل نبسته ، آزاد است ، و در همه جا زيبايي را مي خواهد و مي جويد و مي بيند .يك چيز واقعي -همان اندكي كه از زني از دور ، يا پشت ، به چشم بيايد - به او امكان مي دهد كه " زيبايي " را در برابر ِ خود ببيند ، تصور كند كه آن را شناخته است ، و دلش به لرزه مي افتد ، به گامهاي ِ خود شتاب مي دهد ، و همواره بيش و كم بر اين باور مي ماند كه "خودش" بود . البته اگر به زن نرسد! اگر بتواند خود را به او برساند ، به خطاي ِ خود پي برده است !"
مارسل پروست

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

چله ِ زودرس!


دقيقن هفته پيش مثه امروز بود... شب چله گرفته بوديم واسه خواهر ِ تازه عروس... كه به مُحَرم نخوريم وبه دور از عذاب ِ الهي، بشه يه دستي هم چرخوند!دو شبي بود كه يه استراحت ِ درست و حسابي نكرده بودم... اونقدر تو اتاقم مبل چيده بودن كه تختم پشت ِ مبلها گم شده بود... شب ساعت 3 كه ميرم بخوابم... به مامانه ميگم... صبح منو بيدار نكنين... تا خودم از پشت ِ مبلها طلوع كنم...
صبح زود يهو تو خواب، نفسم بند مياد... داشتم خفه مي شدم...صداي ِ اذون ِ صبح ، تو اتاقم بود... بي اختيار بلند مي شم راه مي افتم تو خونه... خواهر بزرگه تو آشپزخونه آروم نشسته پاي ِ جانماز ... مي گه :
چي شده...
هيچي... داشتم تو خواب خفه مي شدم...
حتما چشمت كردن... !! چند تا صلوات بفرست برو بخواب !
هوم؟!(گيج تر از اونم كه بخندم ... يا چيز ِ ديگه...) يه ليوان آب مي خورم و ميرم مي خوابم !
صبح 10و نيم پا ميشم... سرما خوردم ... سخت نفس ميكشم... راه ميافتم تو خونه ... هيچ كي نيست... ميرم يه آبي بخورم ... ميبينم يه ليوان كنار ِ دستشويي پر ِ آب ِ زرد رنگه... مي گم آخ جون... لابد مامانه برام قرص جوشان گذاشته رفته... ليوان رو كه كج مي كنم سمت ِ گلوم... تمام ِ وجودم... از زبون و دهان گرفته تا مري ومعده م انگار آتيش مي گيره...
بله ...ناشتايي ، وايتكس هاي مامانه رو نوش جان كرده بودم !
حالا كار ندارم كه بعد ِ دو...سه ...ليتر شير وبيمارستان جان ِ سالم به در بردم ومهم اين بود كه به دست چرخاني شب رسيدم... مامانه هرجا ميشست به تعريف كردن كه ...صبح چي مي خواسته بشه وبعد هم يه 10 باري اون شب بغض كرد و گريه ... و هي گفت خدا بچه مو نجات داده...وگرنه كه....! از مهمونها هم آخ آخ گفتن و توصيه به اسپند وصلوات براي ِ رفع ِ چشم ِ نا اهل!
نتيجه گيري فلسفي :
-اگه كسي مي خواد احساس ِ ماشين لباسشويي رو درك كنه ، بره وايتكس بخوره!
-آدم يه بلايي سرش بياد ، بهتره از اينكه تا مدتها سوژه محافل و افراد بشه !
-در هر بلاي ِ زميني، قطعا چشم ِ يه از خدا بي خبري تو كاره! لطفا با عينك آفتابي اين ور اون ور برين!
-وقتي ته تغاري هستين، بايد بيشتر از خودتون مراقبت كنين... وگرنه بايد يكسره درد ِ خودتون رو فراموش كنين و جواب وجدان و مردم رو بدين كه آخه چرا ... ؟! چرا...؟! و ميشيد يه سوژه گناهكار!

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

خود آزاري...!

كفش وكلاه كردم ... دارم ميرم بيرون...مامانه خودشو مي رسونه به دم ِ در و يه جور ِ محتاطي ... آروم مي گه :
مادر جان...! باز نري، اونقدر راه بري كه حالت بد شه... نري دير برگردي !
باشه... باشه !

يه عالمه راه مي رم... دير مي رسم...
باز يه عالمه با خودم حرف زدم... حالم بد شده...!
از دست ِ خودم رهايي ندارم كه من!

تو !

هزار دشمنم ار مي كنند قصد ِ هلاك

گرم تو دوستي، از دشمنان ندارم باك!

تقريبا هم سن وسال ِ خودم !

اصلن من كيف مي كنم ، خودمو هِي نفي كنم... از خودم انتقاد كنم... مسخره كنم... هي تغيير كنم... پوست بندازم... وبشينم به لايه لايه هاي ، اين پوست انداختن ، خيره شم و به خودم بگم ...آها... حالا داري آدم حسابي ميشي دختر ...!
كه بشينم بشمرم كه تعداد ِ لايه هام داره از لايه هاي درخت ِ توت ِ سر ِ كوچه مون هم بيشتر ميشه...!
اگه يه چيزي هست كه تو خودم دوست دارم ... همين حس ِ همدردي با تمام ِ آدمهايي كه دلشون ازم پره ... ! كه از من بدشون مياد... وقتهايي كه ، مثلا يه كاري كردم ، يه حرفي زدم كه خودم هم نمي دونستم كه اين حرف ئه يا كار ئه داره با طرف ِ مقابلم چي كار مي كنه ... ! كه چقدر كلمه ها... جمله ها ... با اون ظاهر ِ بي آزارشون... گاهي ... بد جنس ميشن ودلگير كننده... !
اصلا بايد برم يه ليست درست كنم از اين آدمها... كه دوست باشن... كه دوستي كنن و براي ِ خوشايندم ازم تعريف نكنن... كه به من، از نفهمي هام بگن... از سوء تفاهم هام... به مني كه فكر مي كنم خيلي كارم درسته !
شايد يه روزي بفهمم خيلي از نفهميدن ها مو... خيلي از نديدن ها ونشنيدن ها م رو...
كه بيشتر از هر نفهم بودن ي، از نفهم موندن.... مي ترسم !

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

نظري به سوي ِ خود ...!

زيادي به خودم نزديك شدم... ديگه خودم رو نمي بينم...
لازمه يكي بياد ، از يه چشم انداز ِ دور تر ... يه كم دورتر... خودم رو واسه خودم توصيف كنه... بهم بگه، دارم چي كار مي كنم؟! يا به نظر مي رسه، دارم چي كار مي كنم؟!
خيلي وقته عذاب وجدان نداشتم... نمي دونم توانايي ِ انتقاد از خودم رو از دست دادم يا كه اصلا وجدان ِ كه گذاشته رفته خونشون؟!

عقل ئه بي عقل ...!

كارم گيره... دلم مي خواد ، نذر ِ صد صلوات بكنم... اصلا هزار تا... مي گن ، خوب كار مي كنه !
...ولي عقلم اون گوشه نشسته ... بد جنس... داره بهم پوزخند مي زنه ...! نا مرد داره با چشم هاش مسخره م مي كنه... ! از اون نگاهايي كه يعني " چي بگم ولا...! " ...
بذار بخنده ... تازه دعواش هم نمي كنم ...
فكر كرده تو همه مسائل بايد خودشو وارد كنه ... !
بعد ِ بيست و هشت سال ، هنوز ياد نگرفته كه كِي بايد ساكت باشه و كِي بايد حرف بزنه ... !
هنوز، بي عقله اين عقل ِ بيست وهشت ساله !
چي بگم ولا ...!

تب ِ دروني...! توهم همه گاني...!

چشمات داغه... سرت داره مي تركه... داره ازش بخار مياد بيرون... انگار كه تمام ِ خون ِ ت جمع شده تو پيشوني ت...
تب دارم بدجوري...!
دستشو مي ذاره رو پيشونيم... نگام ميكنه...
- نه...! تب نداري... !
- ولي چشمام داره مي سوزه !
- مي دونم ... تب ِ ت درونيه...! فقط درونت داغه ...! منم اينطوري شدم تا به حال !
تب ِ دروني...! توهمي همه گاني...!
و چه بسيار تب ها، كه درونم يافته ام و هنوز ... تو را به آن راهي نيست...!
كه چه دير بيمار مي شوي تو ... كه چه سرد است ، تن ِ تب دار ِ من ...!

اميد... ؟!

... بس كه از رفتن و

دست ِ خالي برگشتن خسته بودم !

کازابلانکا




... نمي تونم سيگار بكشم و احيانا علاقه اي هم ندارم ... ولي از اون ژستهاي همفري بوگارد تو كازابلانكا ... اونجاهايي كه داره فكر مي كنه و هر از گاهي يه پكي هم به سيگار مي زنه خيلي خوشم مياد...
نگاه های عمیق... سکوت...و اون ته ِ سیگار...واسه من، نماد ِ تعلیق بین عقل ِ بیرونی و دل آشوبه درونی ئه یه مرد ئه... که در نهایت توی یه نقطه... یه جا ...با هم یکی می شن...!(صحنه آخر رو مي گم...)
خیلی... سر در نمیارم..ولی اون صحنه آخر، برام تحسین برانگیزه...!
چرا؟!
دقیقن نمی دونم..! و نمی خوام هم بیشتر از این بدونم... همین کافیه!

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

نهايت دَنس

Dance Me to the End of Love

بداهگي ِ تن ِ تو كه با بداهگي هاي ِ تن ِ ديگري ... يكي مي شود!

... و آن گاه كه از اين يكي شدن ... به وجد مي آيي!

يعني... حالي، بهتر از اين حال ، وجود داره؟!

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

خاطره به مثابه نمايشنامه...!

‌‌(عكس مربوط به زماني ، ما بين ِ پرده اول و دوم است )

پرده اول
نشستيم تو كلاس... از اون كلاسهاي ِ دم ِ غروب...
كنار ِ پنجره... بغل ِ نفيس ... همينطوري دارم چرت مي زنم و دستم زير ِ چونمه و درس گوش نمي دم... يعني هر چي هم بخوام گوش بدم... نمي شه كه نمي شه ... تمام ِ جمله ها از بغل ِ گوشم سر مي خورن و ميافتن...اصلا به گوشم گير نمي كنن !
كه نفيس با آرنجش كه با آرنح ِ من يه جاست... ميزنه كه بيرونو نيگا...
خواب از سرم مي پره و چشمام گرد مي شن و از اون خنده هاي تو دلي معني دار مي زنم ... چند دقيقه بعد دارم از جام پا مي شم كه نفيس مي پرسه ... كجا ؟!...هيچي... الان مي آم...

پرده دوم
بر گشتم سر ِ كلاس... سر ِ حال و خوشحال...
نفيس يه نيشگون مي گيره...
آخخخخ...
آقاي ِ جباري فهميد... ايشالا حسابتو برسه... !
نه بابا ... اگه فهميده بود ... عصباني بود الان..
مطمئنم كه فهميده...
پرده سوم
كلاس تموم شده... اومديم بيرون ِ كلاس...
آقاي ِ جباري صدام مي كنه... بله ....
پر دادن ِ كلاغها چطور بود؟!
ئه... فهميدين...!
با اون سر وصدا و قار قاري كه راه انداخته بودن... كي نفهميد؟!
خطرناكه ...نكن اين كارا رو... اين كلاغا وحشي ان ... يه وقت حمله مي كنن !
پرده آخر
كلاسها ديگه تموم شده... من و نفيس واستاديم جلوي پنچره گنده هه ... داريم تعداد ِ كلاغايي كه رو زمين نشستن رو تخمين مي زنيم.400...500...همينطوري دارن زياد و زياد تر مي شن !
تصور كن... رو اون زمين ِ به اين بزرگي اين همه كلاغ بي سر و صدا نشستن ... منتظر ِ من... كه برم ...پرشون بدم و قار قارشونو در آرم....
نفيس ميگه... اين دفه نوبت ِ منه...
نفيس جان خطرناكه تنهايي بري... بيا با هم بريم...!
ئه... به ما كه رسيد ، شد خطرناك ؟!

توازن...

خيلي عاقله... ازم دورش كنين... تحملشو ندارم...
.
ديوانگي هاي اين يكي هم، خارج از حد ِ كشساني منه... !

زندگي خَر است ؟!

تناقض ِ معنوي اين است :
" به ميزاني كه به اخلاق باور داريم ... زندگي را محكوم مي كنيم... "
.
.
.
" ما اخلاق ناباوران ، دل ِ خود را به روي ِ هرگونه فهم گشوده ايم ، به روي ِ همه گونه دريافت و همه گونه درست شمردن...
ما به آساني نفي نمي كنيم... سر افرازي ما در اين است كه...
آري گوي باشيم... "

در باب ِ اصل ِ خود ...!

و منم ...
هماني كه...
از نجابت ِ خود ... رنج مي برد...

رفت ِ زمان ... !

" ... هيچ وقت ، بهم نگفت دوستت دارم
... ولي حالا كه فكر مي كنم ... گفتن ِ دوستت دارم ... هيچ ارزشي نداشت...
... چون همه چيز ... با زمان... تغيير مي كنه ...! "

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

آدم...!

دارم راسته ملك آباد تا پارك ملت رو پياده مي رم ...هوا سرده ... احساس ِ خالي بودن مي كنم !
فكرهاي پراكنده مياد سراغم... همينطوري كه رد ِ لونه كلاغها رو ... بالاي شاخه هاي لخت چنارها دنبال مي كنم ... با خودم حرف مي زنم..."شبيه ِ هيچ شده اي... اوج خود را گم كرده ام... مي ترسم از لحظه بعد ... و از پنجره اي كه رو به احساسم باز شده است..."
هوا ديگه سرد شده... نزديك ِ غروبه...خورشيد داره ميافته انگاري..! خواهرم منو دوست نداره ! رسيدم... وارد ِ پارك مي شم... ميرم سمت ِ صندلي ِ خودم كه نشونش كردم... روبروي ِ درياچه ... پارك تقريبا خاليه...!از دور ميبينم انگار يكي جامو گرفته ...عيب نداره ...از اين ديوار تا اون يكي فرجه ِ... شايد تا من برسم پاشه بره ... نزديك تر ميشم... ميبينم نه بابا... يكي اون ور نشسته كنار درياچه از دور ...به خيالم رسيده كه رو صندلي ِ من نشسته... خوب اگه الان من اينجا بشينم ... پارك ِ خالي... اين پسره با خودش فكر مي كنه يه كاره اين همه جا... اومده اينجا كه چي؟!اون كه نمي دونست خوب... آخه جاي ِ خودمه! بي خيال...حوصله فكر كردن به معني ِ كارمو ندارم... نشستم ... يه پسر با گرمكن ِ آبي و كتوني ِ زرد... با يه كيسه بزرگ از وسط ِ نون فانتزي... به نظرم از ساندويچي رفته گرفته ...همونجا نشسته و داره به مرغابي هاي درياچه نون ميده... ماه رمضونه...نزديك ِ اذون... تقريبا هيچ كي تو پارك نيست... جدي جدي خاليه! حالا من ديوانه ....!ولي اين ديگه چشه؟! احساس ِ امنيت ميكنم...
ديدن ِ اين پسره كه اينطوري داره به مرغابي ها نون ميده... يه جورايي حواسمو پرت كرده... برام عجيب اومده... ! يكي به فكر ِ مرغابي هاي غريب ِ اينجا باشه! چرا نونها رو نمي ريزه همونجا و بره؟!... برم منم ازش نون بگيرم بدم به مرغابيها؟!... اونقدر همونجا نشست واونقدر تو كف ِ دستش بهشون نون داد تا نونها تموم شد! همونجا خيلي خاموش ... تازه فهميدم چقدر از همه ... از همه ... دورم...از آدمها... از درختها... از گربه ها.... چقدر از همه جا بي خبرم ... وقتي حتي نمي دونم فهميدن ِ حس ِ گرسنگي ِ مرغابيها رو ... كه چه حسي داره !... كه غذا رو، رو كف ِ دستت بدي... نريزي و بري پي ِ كارت...! كارش كه تموم شد پا شد... يه كم نگاشون كرد... بعد اومد سمت ِ منو و پرسيد جاي ِ كسيه؟! مي تونم بشينم؟! منم همونطوري كه به روبرو خيره شده بودم گفتم آره ميتوني بشيني... حتي بهش نگاهم نكردم... يعني... از اول هم نديدمت... اصلا هم برام مهم نيست...! نشست!...5 دقيقه بعد پا شدم كه برم ... ديدم اونم پا شد ورفت... با نگام دنبالش كردم تا رفت و تو درختها ناپديد شد!
دارم بر مي گردم خونه... ! آدم هزار نفرو مي شناسه... با 1100 نفر هم حرف مي زنه ... هيچ چي به هيچ چي... بعد با يه غريبه... يه ناشناس... اصلا يه رهگذر... بي هيچ حرف و كلامي... به اين سادگي...اين همه احساس ِ همدلي مي كنه !

زندگي هنري...!

" هنرمند مي كوشد عواطف ظريفي را كه هنوز ناشناخته اند ، برانگيزد. همانطور كه هنرمند خودش پيجيده و نسبتا دشوار زندگي مي كند، اثرش نيز به همان گونه عواطفي والا و غير قابل ِ بيان را به شاهداني كه قادر به درك آن مي باشند ، عرضه خواهد كرد ."
از كتاب " معنويت در هنر " كاندينسكي

گم شدن !

... و چقدر دنيا خالي مي شه ، وقتي هيچ كس تو رو نشنيده باشه... !
وقتي همينطوري تا آخر دنيا ، تو هر جاده اي ، فقط صداي پاي خودت بياد و به صداي ِ نفسهاي خودت عادت كني!
افسوسي نيست...
آخه كيه كه وقتايي كه دايوِرت شدي ، رو دوردست... وقتايي كه ديگه ، نه اينجايي و نه هيچ جاي ديگه... آروم همراهت بشه...آهنگ ِ قدمهاتو بگيره... موسيقي ِ حس ِ نگفته ت ، رو برات با سوت اجرا كنه... و تو... بر گردي و با تعجب نگاش كني... وآروم پيش ِ خودت حس كني كه چقدر... هميشه يكي كم بوده كه برات سوت بزنه...كه چقدر هميشه بايد يكي باشه كه وقتايي كه گم شدي...وقتايي كه پرتاب شدي به يه جاي ِ نامعلوم ...برگردي ببيني يكي... فقط يكي، اومده پيدات كرده و داره برات سوت مي زنه !
كه اون يكي تا آخر ِ دنيا، فقط يكي ...مي تونه باشه!
آخه آدم نمي دونه ، تو دنيا از اين يكي ها اصلا پيدا مي شه؟!

فرقشون از كجاست؟!

4 سال پيش بود به نظرم ... رفته بوديم كوه و حرف ِ بز كوهي بود و اينكه ، فلاني ها مثه.. بز از كوه بالا ميرن...!
يهو ... پريدم وسط و گفتم آقاي حسينيان...؟! سم بز و گوسفند مگه چه فرقي با هم دارن ؟! آخه من تا به حال دقت نكردم بهشون...
آقاي حسينيان يه فكري كرد ... سري تكون داد...و گفت:
فرقشون تو سمشون نيست دخترم ... درونشون با هم فرق داره!
من:
ئه.....!
و هنوز هم نرفتم سمشون رو با هم مقايسه كنم ...!

حقيقت !

" اتاق خصوصي ، حوصله ام را سر مي برد
همچنين آسمان
هستي من تنها وقتي جلا مي گيرد كه همه جنبه هاي آن ، به ديگران عرضه شود..."
از كتاب " موجها " ويرجينيا ولف

كي رو ميگي!

" من نيكي بلان هستم ، ولي خيلي هم مطمئن نباش. ممكن است يك نفري توي خيابان داد بزند :‌«هي هري ! هري مارتل»
من هم احتمالا جواب مي دهم «چيه؟ چي شده؟!»
منظورم اين است ، كه مي توانم هر كسي باشم "
از كتاب " عامه پسند " بوكوفسكي
حال ِ منم اين روزها مثه نيكي بلانه...!