۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

فصل زیستن ...!

... و چه کم می شناسم خود را... من ... من... این مجنون ِ گیج ِ دیوانه
و چه نترسم من ... من ... و چه بی پروا، خود را در امواج می افکنم ...
نوازشم کن ... به صخره بکوب مرا ... موج سرگردان و بازیگوشِ زندگیم ... که امروز هوای زیستن است مرا ...

فصل عاشقی

... و این آرزو سراغم می آید که از شما جدا شوم... یکی که برای پیدا کردنم می آید ، یکی که به طرفم جلب شده ، یکی که نمی تواند دوری مرا تحمل کند... بیاید آنجا که روی صندلی مطلا نشسته ام و پیراهنم مثل گلی دور من موج برداشته ...
بیاید... و صدایم بزند... و مرا بخواهد

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

زندگي ئه فانتزي ... !


ميشه گفت عين ِ هر روز... دارم به اين نتيجه مي رسم كه چقدر زندگي ئه ذهني و عيني با هم فرق داره ... همه چيزش ...
مثه اينكه اينجا(رو زمين)... مرتب بايد مراقب ِ همه چيز باشي ...
اين زندگي ئه ذهني (تخيلي ) يه چيزي ئه... مثه كارتن پلنگ صورتي ...
  • پلنگ صورتي داره مي دوئه ... بعد به يه پرتگاه مي رسه ... همينطوري ادامه مي ده ... هنوز داره مي دوئه... يه لحظه بر مي گرده زير پاشو نگاه كنه... تازه ميفهمه بايد سقوط مي كرده ... و ... سقوط مي كنه ...
  • پلنگ صورتي داره با آرامش به راهش ادامه مي ده ... يه ماشينه زيرش مي كنه ... صورتي دوبعدي مي شه... تخت ِ خيابون مي شه... چند متري كه ماشينه دور مي شه ... دوباره سه بعدي مي شه ... و الي آخر... و... فردا قسمت ِ بعدي...
گاهي افسار ِ زندگي از دستم در مي ره ... يعني راستش زورم كمتر از اوني ئه كه بخوام هميشه مراقب باشم ... هي افسار بكشم ... دستام زود زخمي ميشه ... بعد تو زندگي ئه واقعي ... همه چيزدوباره مثه روز ِ اول نمي شه كه ... تو زندگي واقعي آدم اين همه بي خيال نمي شه كه ... حتي افتادن تو يه چاله هم مي تونه كوفتگي هاي عميقي به جا بذاره ... ديگه سقوط از پرتگاه و داستان ِ صورتي كه ...

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

پنجره خوشبختي

كه پنجره ش طاقچه داشته باشه... كه توي طاقچه ش يه گلدون باشه ...!
كه بشه يك لبه ش رو باز كرد و جلوش ، دور هم نشست و گپ زد و چايي خورد ...!
كه طاقچه ش اينقدر بزرگ باشه كه بشه يه وقتايي توش نشست و پاها رو تو بغل گرفت و ...!
كه بشه از اون بالا رو سرت، آب ريخت و به غافلگيريت خنديد...!
و...و از سقف ش يه چراغ ِ خوشگول آويزون باشه... كه شبها بشه روشنش كرد و تو ببيني كه پنجره م روشن ئه... كه خونه م خاموش نيست ! كه يعني ... من هستم !

گونه هاي ِ خواستن ِ دو...!

در دوست داشتن نقايص كسي كه دوست مي داريم ،ايثار ِ بيشتري هست ... در دوست داشتن ِ آنچه كه از خوبي در معشوق هست ، ما ديگر چيزي نمي دهيم ... بلكه مي گيريم !
از كتاب جان ِ شيفته اثر " رومن رولان "

گونه هاي ِ خواستن ِ يك...!

مي خواهمت... همان جور كه هستي مي خواهمت... تو را با عيب ها و بلهوسي ها و توقع هايت ، با قانون ِ زندگي خودت مي خواهم...
تو...هماني ، كه هستي... همين گونه كه هستي ... دوستت دارم !
از كتاب ِ جان ِ شيفته اثر ِ "رومن رولان "

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

سعد آباد ِ عزيز !


اگه آسمون هر جاي ِ تهران گرفته باشه و غبار آلود...
اينجا كنار ِ كاخ ِ سبز...پهلوي ِ موزه برادران ِ اميدوار... هميشه آسمونش آبيه ... و هميشه آماده ...آماده ، براي پر و بال دادن به رويا وخيال ِ تو !

پنجره... خوشبختي!

كه بيرونش گلهاي اطلسي ئه رنگي پنگي داشته باشه...
كه وقتي ، بازش ميكني... آغوش ِ كوهستان برات باز باشه... كه دلت بخواد بپري تو بغلش...!
كه اون پايين ... وقتي باد مي پيچه تو شاخه ي سپيدارها ... چشماتو ببندي و... نفس ِ عميق بكشي و
... نفس ِعميق و... نفس ِ عميق ...!

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

نا مه هاي سر باز ...!

به ماري خانوم ... !
تو اسكايپ داريم با هم حرف ميزنيم ... تلفن زنگ ميزنه... دستم به سيم گير مي كنه و اينترنت قطع ميشه...!
داشتم بهت مي گفتم جات خالي بود تهران... !
گفتي : تو خونه شايد... ولي بيرون ، پر تر از اون بوده كه جاي ِ خالي ئه تو به نظرم بياد...
دلم گرفت ...!
گفتم : تو باغ قلمستان ... توچال ... ميدون ِ تجريش... اصلا همه جا، جات خالي بوده ... براي ِهميشه اي كه نيستي!
بدون...! كه جاي ِ خالي هيچ كس رو اون يكي پر نمي كنه ... ! اتاق ِ شما تو دل ِ من جاش محفوظه... كليدش هم دست ِ خودته ماري خانوم ... تا روزي كه بياي و درش رو باز كني... تا بياي و دوباره با هم برقصيم ... تا بياي و تجربه هاي ِ تازه اي با هم داشته باشيم... تا رودخونه بشيم و از بركه ي خاطرات به درياي ِ حال برسيم... درست مثه همون وقتها...!
دلتنگي بي معنيه... يه روز دوباره باهم ... خل خلي ...مي ريم امامزاده ... چادر مي پوشيم ... بعد من، برات دعا مي كنم ... و ميگم اي بابا... نمي دونم چرا واسه خودم دعام نمياد ....!
...دوباره ، يه روز صبح كه از خواب پاشدم ازم عكس مي گيري ...و يه روز با هم ميريم ايستگاه ِ هفت ِ توچال ... نذرمون كه يادت نرفته ؟! ها؟!
دلتنگي بي معنيه... ولي من ، كاراي ِ بي معني زياد ميكنم ... اصلن هم دست ِ خودم نيست ... !
دلم برات تنگ شده ... ! نه براي ِ خاطرات ... براي ِ دوباره با هم بودن ها !

دوباره ببين ...!

عصر، حوالي ساعت 4، تو جنگلهاي ِ قلعه موران با آقاي ِ مقدس مي چرخيدم... يه جا واستاد و آروم ، به روبرو خيره موند...
تو چشماش اشك حلقه زد و همونطوري كه نگاهش تو دوردست بود گفت : ياد ِ مجيد بخير...!
(مجيد دوستي بود كه دو سال ِ پيش ، زير ِ بهمن فوت شده بود ... )
بعد به من كه محو حال و هواي ِ اون شده بودم گفت : اون روبرو رو ببين ... !
ببين ... بفهم ... لذت ببر ... ولي براي ِ كسي تعريف نكن !
اين آخري رو كه گفت، برگشتم با تعجب نگاهش كردم كه يعني منظورش چي بود ؟!
از اون چند سال ِ پيش تا حالا... هنوز همينطوري برگشتم سمت ِ آقاي ِ مقدس و دارم با تعجب نگاهش مي كنم ... هنوز نگاه ِ پرسنده م رو صورتش باقي مونده...
تا حدودا يه هفته پيش كه ، تازه حرف ِ آقاي ِ مقدس برام معني شد و نگاهم از سمت ِ آقاي ِ مقدس به طرف اون منظره برگشت !

روزگار ِ غريب ...!



آدم ساده ميشه...راحت ميشه... بي فكر... بي خيال... وقتي كه زندگي،درونش جاري ميشه...
كلمه هات تموم ميشن انگاري... وقتي دلتنگيها ازت پر مي كشن...
دلت مي خواد برقصي ...برقصي... و باز هم برقصي!
بس كه، موسيقي ئه اين جريان بلنده درونت !
وقتي يه عمري داشتي دنبال آب ميگشتي... هي رفتي و هي رفتي...هي كندي و هي كندي... اونجايي كه نااميد شدي و خسته ...بيلت رو انداختي و بنا كردي به رفتن...آخه ديگه خسته شدي از كندن و نرسيدن ...!
همينطوري ، داشتي مي رفتي كه يهو يه صدايي شنيدي... برگشتي .. ديدي...آب داره از زمين مي جوشه...بعد نه خوشحال شدي نه چيز ِ ديگه...آروم برگشتي همونجا... بالشتت رو گذاشتي زير ِ سرت... پتو رو انداختي روت و همونجا خوابيدي...!
ئه... خوب خوابم مياد خيلي!

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

زندگي ِ قسطي !

لحظه هاي ِ تابناك ِ زندگي ... آن لحظه هايي نيست ، كه قلبت را در دستانت گرفته اي
و به درونش.... مي انديشي...به چند و چونش...
يا كه در گوشه تنهايي ِخود ، نشسته اي و خود را سوار بر اسب ِ خيال ... سرمست مي بيني!
لحظه هايي هست كه از هجوم ... از فوران ِعاطفه ...
انديشه، يكسره خاموش مي شود ... و تو ، به تمامي ، موجود مي شوي...نقد مي شوي !
كه چه عقل پير است و دورانديش ...
كه چه انديشه نابهنگام است ... و قسطي !

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

عادات ِ دير گذر !

قلبي كه به نديدن و نيافتن... عادت كرده ...
طول مي كشه تا عادت هاش عوض بشه...
تا بتونه باور كنه...تا برگرده به زندگي
تا چشمهاش از دوردست برگردن !
... تا سر ِ جاش آروم بگيره !

شباهت!

داشتم فكر مي كردم آدمهاي ِ معمولي كدوم آدمها هستند كه من، اين همه ، حسرت شون رو مي خورم... بعد ديدم ... اصلا آدم ِ معمولي وجود نداره... همه ما، از يه فاصله اي معمولي و شبيه ِ هم به نظر ميايم... همين كه بيشتر نزديك ميشي... تفاوتها خودشون رو نشون ميدن...
مثه آدمهاي چيني كه به نظر، همشون شبيه ِ هم ميان ... يا مورچه هاي ِ يه دسته مورچه !

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

بالا آمدن ِ خورشيد !

اين روزها ... هر روزش...
در من ... چون خاطره ي... يك عصر ِ پاييزي ست ...گنگ و گس...
شايد...مثل ِ ساعت ِ چهار ِ عصر باشد...
نه خود ِ غروب... ولي دمدمه هاي ِ غروب...
اما... با تو ...
خورشيد... كمي بالاتر است...
شايد... ساعت سه ي عصر...
يا شايد... حتي دو و نيم ِ يه عصر ِ پاييزي...!

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

مهره دار ِ خزنده...!

و محبت ِ او براي ِ من، از آن محبتهاي طبقه بندي شده نبود ... از آن محبتهايي كه در قالب ِ محبتهاي ِ خواهرانه ... برادرانه ... مادرانه و ... تعريف مي شود... انگار ، هر حس ِ نزديكي به ديگري، بايد پشت ِ يكي از اين اقسام صف بكشند تا فهميده شوند ... تو گويي حس من و تو چون مجموعه ي اعداد است كه در زير مجموعه هاي اعداد ِ اول ... اعداد ِ طبيعي... اعداد ِ صحيح و... طبقه بندي و فهميده شوند... !
كه دوستي در من ، بي شمارشكل و صورت دارد... كه معني ئه دوست داشتن در من ، به تعداد ِ تجربه هاي ِ دوستي است... و هر رفاقتي حسي دارد مختص به خود، يگانه و بي شباهت به ديگري! و اينجاست كه بيشتر و كمتر، بي معني مي شود ... آنگاه كه از گونه هاي ِ مختلف اند و در سرزمينهاي ِ مختلفي به سر مي برند ، قياس بي معناست ..!