۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

اصل بقاي تنهايي

بعد از كلي تحقيقات علمي وغير علمي و پرس و جو و سرك كشيدن تو كار مردم... اين نكته دستگيرم شد كه همانا :

تنهايي از بين نمي رود...
بلكه از صورتي به صورت ديگر تبديل مي شود...
يعني من ذاتا آدم محققي ام... از خودم حرف در نمي يارم همينطوري...

ترديد و بي عملي

هستن آدمهايي كه از ترديد.. خودشونو زجر كش ميكنن ... هي فكر فكر فكر
اينو بكنم اين طوري ميشه... اونو بكنم اون طوري ميشه... خلاصه همينطوري تا آخر عمر ماشين حساب ء چه كنم؟! چه كنم؟! دستشونه و قدم از قدم بر نمي دارن كه نكنه مثلا چي بشه ....؟!
خلاصه آخرش جناب عزرائيل سر ميرسه... دينگ-گ-گ... گيم آور شدي جانم... ببند بارو كه مي خوايم بريم سفر...
بعد بر مي گرده ميگه... اي بابا ...آخه آقاي عزرائيل من تازه همين الان فهميدم اگه در جهت 25 درجه از راستاي شمالي به سمت شرق برم به احتمال 32 درصد انتخاب درستي براي رسيدن به مدينه فاضله كردم و...
آقاي عزرائيل هم جواب ميده : گور باباي شما و مدينه فاضله و قدم برداشتن تون ... جمع كن ميخوايم بريم...

روزگاري اينطوري بودم تو يه زمينه هايي... ولي بالاخره دل رو به دريا زدم و اولين شيرجه رو در دنياي نمي دانم ها زدم... دقيقا مثه اولين شيرجه اي كه وقتي تازه شنا ياد گرفتي... خيلي سخته... پر از دلهره ست... ولي بالاخره بايد ترست بريزه...
واسه همين اولش گفتم : " هستن آدمهايي... " ... چون خودم رو بالاخره از روي عرشه كشتي سلامت و بي عملي انداختم تو دريا... چون اين ور كه خبري نبود كه نبود...

زندگي يعني همين... پذيرش اشتباهات و تحقير شدن ها ... اشتباه كه خجالت نداره ... مطمئن باش همه همينن ... كسي اوضاعش بهتر نيست تو اين زمينه ها ...
زندگي يعني همين... پذيرش بار هستي خودت ... باري كه تماما رو شونه هاي خودته و كسي هم واست به دوش نمي كشه
قرار نيست اتفاقي بيافته ترسو جان... پاشو ديگه ... نشين... يه شيرجه جانانه بد جوري سر حال مياره آدمو ... ;)
گاهي اينقدر با خودم حرف مي زنم كه حرف اون يكي خودم ... همون خود عاقله... بالاخره تاثير گذار مي شه... جدا عاقله ... يه چيزي مي فهمه بيچاره...

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

تفاوت در اصول

يه فرق ماهوي هست بين افراد تحصيلكرده در يكي از زمينه هاي رياضي فيزيك با اونهايي كه درزمينه هاي علوم تجربي ادامه تحصيل دادن... از نوع برخوردهاي اجتماعي گرفته تا نوع تفريحات... و بالاخره اهداف و غايتهايي كه براي خودشون دنبال مي كنن...

و البته يه فرق غير ماهوي هم هست بين افرادي کاملاً مرتبكه در فيلدهاي مختلف رياضي فيزيك كار كردند ... كه از بين گروههاي مهندسي ميشه بچه هاي برق رو مثال زد كه در قياس با بقيه رشته ها مثه صنايع و آي تي و كامپيوتر چند پله اي در كنجكاوي و درك مسائل... بخصوص مسائل فيزيكي جلوترند... اينو قبلا تو دوستام ديده بودم ولي چون تعدادشون زياد نبود به حساب شانس و اتفاق مي گذاشتم... ولي حالا كه با فضاي نمونه بزرگتر استيودنت هام كار مي كنم اين جريان برام محرز شده...
اينا رو عمدا گفتم تا چند تا دشمن جفت و جور كنم واسه خودم... !

MY ENTERTAINMENT

سوپر تفريحات :
  • ماشين سواري حرفه اي با سرعت بالا و بهمراه يه موسيقي توپس...!
  • خريد لباس و كفش و كيف و... از پاساژهاي لوكس تهران تو حراجهاي آخر فصل
  • شنا تو يه استخربزرگ و خلوت طوري كه دست و پات گره نخوره به دست وپاي ملت... و البته رو باز كه آسمونوهم داشته باشي! و بعد كه اونقدر كرال سينه رفتي كه از كت و كول افتادي... نفست رو نگه داري ‌‌ بري زير آب ... دست و پاتو شل كني وغوطه ور شي ... صداي تلاطم آب توي عمق يه حسي ميده به آدم...!
  • رقصيدن با كسي كه ريتم هم رو پيدا مي كنين... از اون تجربه هاست كه يه راست مي برت بهشت...
  • چتر بازي و كايت سواري كه تجربه اي ندارم ... ولي مطمئنا يه روز امتحانش مي كنم ... اگه عمري باقي بود ...!

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

درختهاي داوود امداديان



























" داوود عاشق درخت بود "

"درخت براي داوود سنبل نبود "
اين سنبل نبودن كلي در نظرم جلوه كرد وزيبا اومد... چقدر اين روزا تمايل به قهرمان سازي و باد كردن آدمها زياد به چشمم مي خوره و چقدر به نظرم تحقير كننده و سخيف مياد كه انسان رو در جاي ديگري بجوييم بجز در خودش... يعني به فلاني تعلق خاطري داريم چون برايمان نماد و سنبل يه چيزي ست ... كه در واقع تعلق خاطرمان به آن چيز است نه فلاني ئه بي گناه ...

به مناسبت هفته دفاع مقدس

عشق اینجا اوج پیدا می کند
قطره اینجا کار دریا می کند
رخصتی تا ترک این هستی کنین
بشکنین این شیشه تا مستی کنین

بازگشت...

حالا دلمان يه ذره ريفرش مي شود... اشكمان سرد مي شود وفقط مي ماند ورم چشمها... يهو حس 12 سالگي به سراغم مي آيد كه بعد از مدرسه به دور از چشم داداشه با محمد.. پسر همسايه.. ميريم فوتبال بازي با توپ پلاستيكي دولايش كه هي تعريف ميكنه دست هنر خودشه... از همون موقعها چلمن بود و هيچ هم بهتر نشد با گذشت روزگار... توپ دو لايه پلاستيكي آخر خلاقيت هاش بود... بچه يكي يه دانه مامانش بود... بي خود نبود زياد با هم بازي مي كرديم... اون يكي يه دونه ... من بچه آخر لوس مامان... از اون پررو ها كه همه چي رو واسه خودشون مي خوان... حالا سالها گذشته از اون روزها ... و اون مثلا بزرگ شده... ديگه با هم نميريم مثلا گنج پيدا كنيم... ديگه نمي ريم مثلا خونه بسازيم... آخه ما مثلا بزرگ شديم ...
چند هفته پيش تو كوچه همو ديديم وبا همون سلام اول سفر كرديم به 12 سالگي مان.. با همان كشتي كاغذي و هواپيما پلاستيكي مان... ولي انگار زير نگاه هاي زير چشمي زن محمد نمي شود يواشكي 12 ساله شد...!
حرفا رو زودي جمع و جور كردم و گفتم ... خوب محمد جان ! من كار دارم بايد زود برسم خونه... خانوم از ديدنتون خوشحال شدم...!
**من هم خوشحال شدم دوست بچه گي هاي همسرم رو ديدم...بفرماييد تو رو خدا خونه نزديكه!
لبخند ها گاهي يخزده تر از آنند كه باور شان كني....

نو شدن ؟!

مونده هنوز چند روزي تا سالشمار زندگيم برگرده رو نقطه شروع و بگه دينگ-گ-گ و شماره ش نو شه ...!
چيزي نمونده تا خالي شدن حباب بالايي ئه ساعت شني م...
اينم استقبال جشن مهرگان منه مثلا ...!
نمي دونم اصلا اين بي قراري ئه از چيه؟! اين بغضهاي دم و بي دم از كجا ميان...
اينقددد نگاهام رفته تو دوردستت... اينقددد افتادم تو خودم
و چشام آخي آخي شده كه بي سابقه بوده در تاريخ زندگانيم تا بحال ...ست شده حال و هوام با اين پيرهن قرمزه و موهاي پريشونم... شدم عييين دوردست... ديگه دست خودم هم نميرسه؟! بايد پامو بكشم تا از لبه دنيا نيافتم...
يعني تو مي گي چون مي خوام ساعت شني مو برگردونم ئه؟...

دور زدن بشر... تا شاعر شدن؟!

سلين عميقا معتقد بود كه ادبيات از بيان همه بديهاي نهاد بشر طفره رفته است ونويسندگان مصرانه در كار آن بوده اند كه انسان را خيلي بهتر از آني كه هست بنمايند....

"همه ما آزادتر مي شديم اگر همه حقيقت درباره بدسگالي آدمها بالاخره گفته مي شد "
*** از مقدمه مرگ قسطي

كسي كه اينطوري دوست مي شه... دوستي همراه با دونستن دوست داشتني ها و دوست نداشتني ها... ضعفها و توانايي ها تؤمان... كمتر و ديرتر از بشريت ناميد و دلزده مي شه...

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

نگهداري

آدم بهترين چيزها رو هم داشته باشه... هرچقدر هم لوكس... گرانقيمت... كمياب و عتيقه...
اگه مراقبش نباشه... موندگار نمي شه... خيلي زود زرق وبرقش ميره ... گرد و غبار مي گيره... زنگ مي زنه... خراب مي شه و از كار ميافته!
به نظرم يه رابطه بين دو نفر هم اينطوريه كم و بيش!
اگه حواست پرت شه... مرتب بهش نرسي ... ولش كني و بري هر جا هوس كردي...
خيلي زود غبار آلود مي شه... كمرنگ و بي مايه مي شه... پر مي شه از تكرار وملال...
نگاهها بي معني ميشن... ديگه حساس نيستين به آهنگ صداي همديگه... نسبتتون گم مي شه وسط هزار تا نسبت ديگه...!

نگاه

امشب كه تو آينه داشتم به چشمام نگاه مي كردم... متوجه يه چيزي شدم...!
تا به حال نديده بودم توي خودم .. از اين چيزا... راستش خيلي نفهميدم كه چيه...؟ فقط بي دليل گريه ام گرفت...!
يه حس عجيبيه كه خيلي در دسترسم نيست... ولي فكر كنم اولين بار بود كه داشتم مثه آدم بزرگها نگاه مي كردم!

گفتگو

تربيت نا اهل را چون گردكان بر گنبد است...
گردكان= گردو(در اكسنت مشهدي ... ميشه جوز)
گنبد= مراد از اين لغت يك سطح كروي ست اعم از كاسه يا سقف مساجد يا كلاه آقا مراد يا...
از دانشنامه ويكي پديا...
يعني هر چي بخواي يه گردو رو روي يه سطح كروي نگه داري... نميشه خانوم جون ... ا... چرا اصرار مي كني؟!
يعني بعضي ها تربيت پذير نيستن...
حالا نا اهل كيه؟ من
تربيت كننده كيه؟خودم
آدم خيلي چيزها مي دونه براي خودش ... مثلا ميدونه اين كارو بكنه چي مي شه؟ اون كارو نكنه چي ميشه؟ ولي آخرش كاري كه نبايد رو ميكنه!
مثلا چي كار مي كنه؟
مثلا : شب امتحان كوانتوم سهراب سپهري مي خونه (حالا... نه از سهراب اينقدر خوشم مياد كه امتحانمو به خاطرش خراب كنم... نه از نمره بد حال مي كنم!! )
مثلا: حرفهاي فلاني رو مگه نمي دونم دو زار نمي ارزه؟! ولي باز ميشينم بهش فكر ميكنم (فلاني= خواهره)
مگه نميدونم اون طور نيست كه اون ميگه؟!باز با خودم ميگم نكنه راست ميگه!!
مثلا: اون خود عاقلم به اين يكي مي گه:
حالا بايد زبان بخوني ... بايد يه كار مطالعه اي جدي بكني...
بعد اون يكي جواب ميده:
نه.... كشش نداره... انگيزه ايجاد نمي كنه برام.... بعدش... خوب كه چي؟!
بعد باز عاقله مي گه:
اينقدر نگو كه چي؟! كه چي؟!... اصلا مگه قراره چي باشه؟! زندگي يه شوخيه ... بي خيال.. .فقط ازش لذت ببر!!
اصلا با روش خودت هم لذت ببر ... ولي فرصتها رو از دست نده... تنبلي نكن بچه!
حالا يه پيشرفت هايي هم كردم ... يعني دارم رو خودم تاثير ميگذارم ... ولي تا سلامتي راه بسيار است
تا كي كه من گوش حرف كن شم؟!

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

ضرب المثل پرتغالي

تجربه مثه شونه اي يه كه ...
طبيعت وقتي اونو بهت ميده...
ديگه كچل شدي واسه خودت...!
دعاي مهرنوشي:
خدايا ما را كچل مفرما....!

خود شناسي

حسوديم من ... كه دومي نداره...
امشب باز از تجربيات ديگران آموختم كه...
خدا خواست پاي هيچ bfي به زندگيم باز نشد...
كه كار ديگه كه هيچ... فقط اگه نگاهش چپ جايي ميرفت... چشمشو در ميآوردم ميذاشتم جلوش ...
بعدش هم بي يه كلمه حرف و معطلي... خداحافظ... فينيش...
تو بعضي زمينه ها آدم روشنفكر نميشه كه نمي شه...
چراغها همچنان خاموش!

خاطره

باز همان كوچه...

همان خاطره ...

باز همان در ...

همان پنجره...

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

باز مهر ...

بوي مهر كه راه مي افته...
غروبها عجول ميشن ... و افقها قرمز تر از قبل... باد سردي كه لاي شاخه ها مي پيچه برگهايي كه شل و ول شده رو يكي يكي از رو شاخه ها مي كنه و اونها هم تلو تلو خوران در مسير باد به سمت زمين راهي ميشن....
هوا يه بويي مي گيره واسه خودش...
گاهي فكرميكنم خيلي خوشبختم كه با مهر شروع شدم... نه مثلا با بهار...
قبلا همه اينها با حس مدرسه و دانشگاه و تموم شدن آزادي و ولو بودن تو تابستون همراه بود...
يعني شروع تحمل كلاسها و معلمها و امتحانو و هزار تا قيد و بدبختي ديگه...
ولي حالا ها با رسيدن اول مهر بايد فكر اينو بكني كه باز از كجا با اين بچه ها شروع كنم؟!... دوباره يه مشت بچه مشنگ كه نمي دوني تو سرشون چيا ميگذره!...
28 سالت باشه بعد با تينيجر ها عوضي ت بگيرن درد بزرگيه كه هميشه با هر آشنايي جديدي ... تازه ميشه...!
.... روز اول كه هميشه سوداي اين كه باز اينها باورشون نمي شه كه همكلاسي شون نباشم...!
ولي... طولي نمي كشه كه مي فهمن كه چه خبره و بايد ماست هاشونو كيسه كنن...
به شون سخت نمي گيرم چون بيشتر به خودم سخت مي گذره...
تمام تلاشم اينه كه دو موضوع رو براشون روشن كنم...
* چطوري دوست داشته باشن و احترام بگذارن بدون اينكه بترسن...
*و چطور با يادگيري در گير شن نه با نمره و مدرك و...
بسكه از اول تا آخر ترم فكر نمره و امتحان و اين چيزان و بسكه اهل چيزهاي دم دستي و فرمولهاي حاضر آماده ان... حالم بد ميشه ولا... تقصيري ندارن بيچاره ها ... سيستم آموزشي ماست ديگه!
وسطهاي ترم كه ميشه كم كم روشها جواب ميده... سلامها و احوالپرسي ها گاهي بقدري صميمانه ميشه كه ميفهمي واسه اين نيست كه حالا اون ترم يه نمره اي و بعد... از طرفي توي اون كلاسهاي در هم بر هم آرامشي حكم فرما ميشه مثال زدني... گاهي خودم بر مي گردم ميگم چه تو نه شما ها ... چرا جيك نميزنين...؟!
دستشون اومده خودم زودتر خسته ميشم... ترجيح ميدن در يه شوخي همگاني شريك شن تا با شلوغ بازي تمركزم رو بهم بزنن ...
معلمي كه مثه شاگرداش لباس مي پوشه... باهاشون سوار اتوبوس ميشه... گاهي هم تو كافه اونها چايي مي خوره ... حوصلش سر بره رو نيمكتهاي محوطه مي شينه ... تازه چند باري هم كه ديرش شده و داشته ميدويده...
حالا آخر ترم كه ميشه با خودشون مي گن اين استاده استاد بشو نيست...! يه شاگرديه كه فقط بيشتر فيزيك ميدونه....!
ولي حق دارن بيچاره ها جدا اين يه كار با اون دي سيپلين خاصش به من نمياد...
بازهم چيزي فرق نكرده قبلن ها به شاگردها نمي اومدم بسكه سركش بودم و نا فرمان و بي خيال ... حالا به معلمها نمي يام بسكه متواضعم و بي ادعا وغصه خور...
هي از اين چيزهاي خوب گفتم ... تا خودمو آماده كنم واسه تحملهاي بسيارررر تا نترسم از اين آغاز...
بسكه من بي ربطم به اين شغل انبياء....

منسوب به جناب خيام

ابريق مي مرا شكستي ربي

بر من در عيش را ببستي ربي

من مي خورم و تو مي كني بد مستي

خاكم به دهان مگر تو مستي ربي

ايرانگردي4-كاشان






اين كوزه ها رو در تپه هاي سيلك كاشان كه مربوط به 10 به توان 3 يا 4(تو بعضي موارد دقيقم كه شامل اين يكي نشد) سال پيش هه ديدم... كابرد اين كوزه ها اين بوده كه : وقتي يكي مي مرده ميگذاشتن اونو تو كوزه و... بعد هم زير خاك...
خوب انسان صاحب فكر در اين مواقع از خودش مي پرسه : آخه چرا كوزه؟!
بعد اون يكي خودش جواب ميده...
آها ... لابد واسه اين بوده كه وقتي آدم مردهه رسيد اون دنيا ... از تو كوزه بپره بيرون و خدا رو بترسونه... !
خدا هم گوششو بگيره .. بگه : اي پدرسوخته ... حالا كه اينقدر با نمكي بيا برو بهشت!
عكس پاييني: كوزه مزبور
عكس بالايي:اين يكي رو كوزه كم آوردن بذارنش توش... شايد هم از اين پولا نداشته كه بده بالاي كوزه ... همينطوري مي خواسته بره اون دنيا ...
نتيجه اخلاقي: دنيا ازاون وقتها تا حالا هيچ فرقي نكرده ... هميشه بودن كسايي كه واسه فقيري... واسه نداشتن... جا مي موندن از يه بقيه هايي...!

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

نبرد با عزرائيل




تو بچه گي تخيلات راحت اطراف آدم ورجه وورجه ميكنن... از هر چيزي كه مي شنوي يه چيزي مي سازي عجيب غريب تو ذهنت... طوري كه بعدا كه يادت مياد به خودت ميگي چه احمقي بودم ... اين من!


اون وقتها تصورم از قله يه نقطه خيلي تيز تيز بود... مثه سر سوزن!


بعدا كه بزرگ شدم و چند تايي كوه رفتم و از قله هاي متعددي بازديد به عمل آوردم ... فهميدم كه نه بابا ... قله اونقدر ها هم تيز نيست... يه كمي جا دارتره... اونقدر كه چند نفري روش جا مي شين و مي تونين عكس يادگاري بگيرين... تا مدركي باشه واسه بد گمانان كه باورشون نميشه آدم تا چه جاهايي رفته واسه خودش ...همينطوري!
(عكس سمت بالايي):اين عكس از فراز يه قله اي نزديك نياسر كاشانه...
(عكس سمت پاييني):دو قدم مانده به قلله!
نه كه فكر كني كوهه بلند بود... بر عكس خيلي هم كوتاه بود... ولي هيجاني داشت وصف ناشدني... تا قله انگارداري رو لبه باغچه راه ميري... حالا تصور كن لبه باغچه باشه تو آسمون هفتم... ! حالا اگه تونستي برو...!
تازه اين يكي از اون قله سوزني ها بود... فقط يه نفر روش جا ميشد... بعد مي گن بچه ها خيالبافن...!
اگه همنوردي نداشتم كه الان تو... اون دنيا... در حال بلاگ نويسي بودم...
خلاصه دعوايي بود بين جناب عزرائيل و اين همنورد... يكي از اين ور دستمو مي كشيد ... اون يكي از اون ور...!


۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

بر له يا عليه

آدم ممكنه عاشق خشانت باشه ولي فرق داره مدلهاش با هم...
تو(يعني من!) خشونت و قدرت رو توي اوني كه داره ازت دفاع مي كنه دوست داري... هموني كه طرف توئه
در عوض متنفري از همين خشني.. وقتايي كه وادارت كنن خودت تنهايي وارد معركه شي و بخواي بجنگي!
يعني درست وقتي كه بر عليه ت بكار برده مي شه!
تو كتاب " بار ديگر شهري كه دوست مي داشتم " ازنادر ابراهيمي يه جايي داره كه مي گه:
سپر باش ميان من و دنيا كه دنيا در تو تجلي مي يابد...
يعني آن جناب سپركه قراره در واقع نقش مدافع رو بازي كنه حالا با يه جمله ادبي با تجلي گر دنيا جابجا مي شه!
حالا به هرحال .. لينكي هست تو حس من بين اين سپره و دنيا
اون لينكه همانا يه شواليه نيست؟!

لطفا درك كنيد!

به نظر من اولين موسيقيدان كسي است كه

اندوه عميق ترين خوشبختي را درك كند

نه اندوهي ديگر را

تا كنون چنين موسيقيداني پيدا نشده است!



نيچه سيبيلو

خوش بيني يا بد بيني

اهميتي نمي دم كه دنيا چقدر جاي مزخرف .. بد .. ناجور.. كج و كوله و يا هر چي ديگه ست...
موضوع اينه كه با همه اين حرفها يا آدمي هستم كه به اين وضع مي تونم خاتمه بدم ... يعني خداحافظ.. يا نه هنوز به هزار دليل اين كارو نمي كنم... كه البته 990 تاش اينه كه جراتشو ندارم...
خلاصه حالا كه نمي توني جدي جدي با دنيا حال كني و بهت خوش بگذره.. خوب شوخي شوخي باهاش حال كن!
اين حال كردن با دنيا اصلا معنيش اين نيست كه حالا داري اونو تاييد مي كني ...بلكه اين يه راهه واسه همزيستي با عالمي كه بهر حال افتادي توش و چاره اي نيست جز زندگي... حتي اگه انكارش هم بكنم باز هم ترجيح مي دم سرخوش باشم تا ماتمزده و بي عمل...!
بعضي ها اين چيزها رو با توان داشتن ديد مثبت وميزان منفي بافي افراد كه ريشه در روان مردم داره مي سنجند... شخصا خيلي با اين حرفها موافق نيستم... شاد زيستن يه هنره ... فنوني داره كه بايد از درون اين همزيستي با عالم.. كشف و استخراج شه وبعد آموخته و حتي يه مدت بايد تمرين كنيم اين آموخته ها رو ... اگه بعد همه اين كارا ديدي هنوز هم مشكل داري اون وقت تازه من ظن مي برم كه احيانا به يكي از انواع بيماريهاي رواني ذاتي دچاري !
اين همزيستي و خوش خوشان بودن اصلا كار راحتي نيست كه هيچ.. معمولن خيلي هم سخت و بغرنج مي شه... ولي خوب ديگه در حد تئوري مي شه اميدوار بود كه خيلي هم دور از دسترس نيست... شايد بشه در عمل هم اينطور زيست...
و اگر يه روز تونستي ... از اونجا به بعد رو ميشه گفت:آدمه وارد ژاندر فرزانگي زندگيش شده!
جناب نيچه يه چيزي مي گه كه هميشه تو گوشم زنگ ميزنه:
" جديتهاي ما نشان مي دهد كه سنگيني ما در كجاست و در چه مواردي از سبكباري بي بهره ايم."
راز زيستن شاد همينه ... جدي نگرفتن زندگي! و همانا... جدي نگرقتن خويشتن!

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

خودم يا خودش

آدم گاهي علاقمند مي شه به تصويري كه تو ذهن بقيه از خودش داره...!اينكه چقدر اين تصوير شبيه خودشه !
خوب.. آدم بايد بدونه..تا اگه يه وقت اشتباهي تو كار بود..بزنه رو شونه طرف...
آقا جون .. ايني كه مي گي من نيستم.. تا اينجاش منم..ولي بقيه شو خودت ساختي !

خوش خيال

آدمهايي كه با هر كدومشون يه روزي ..يه جايي ..يه طوري هم قصه بودي... داستان هاشو نو مي دونستي...داستان هاتو مي دونستن... كلي حس صميميت داشتين واسه خودتون...
بعد يه جايي ..مي بيني يه چيزي ميشه..يه اتفاقي مي افته.. كه همشون جو گير ميشن و ميرن سمت يه قصه ... يه داستان عمومي... يه نمايش همگاني...يه خيمه شب بازي پر زرق و برق... و تو... كه همينطوري مبهوت موندي و نگاهشون مي كني!
بعد هي مي پرسي آخه چطوري مي شه؟!
بعد مي بيني از تو كه هميشه ساكتي مي خوان ساكت تر شي! تا صداها بهتر به گوششون برسه... همون صداها كه سه بعدي تره... سرگرم كننده تره... پر طمطراق تره... جالب تره واسشون!
فكر نكن حالا كه داري با فلاني حرف مي زني.. بهت مي گه :اوهوم اوهوم.. يعني باهات هم عقيده ست يا حتي اصلا اين معني رو هم نمي ده كه يعني طرف ملتفته !
آخه تو از كجاي اوهوم اوهوم اين همه چيزو مي فهمي ؟ من نمي دونم!؟
يعني.. بعضي وقتها ناميد مي كني آدمو.. اساسي...

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

زندگي جلبكي

با دوستي درباره وقايع اخير و انتخابات صحبت مي كرديم...
مي گفت : اين تكرار تاريخه.. نبايد خيلي خودتو درگير جريان كني..هميشه همين بوده..آخرش هم اون عده اي كه قدرت رو به دست مي گيرن مثل همون قبلي آن..يعني فقط يه عده اين وسط به زمين زده ميشن... واسه هيچ... ميشن بازيچه يه عده ديگه... كه اون هام با قبلي ها فرق چنداني ندارن... البته يه جورايي راست ميگه ولي...
به بهانه تكرار تاريخ نمي شه سكوت كرد...
از بين همين حرفها و گفتن هاست كه درست پيدا مي شه!
نميشه احساستو كه برانگيخته شده.. سانسور كني... جايي كه شور يا چيزي درونت بوجود اومده نبايد سركوبش كني.. بايد واسه عملي كردنش يه فكري برداري...
البته منظورم جو گيري نيست!
بهر حال تغيير و تحول تاريخ رو نميشه انكار كرد..تكرار هم هست ..ولي تغيير و سيلان اصل قضيه ست... وگرنه هنوز در عصر حجر بوديم و رو در و ديوار غار مي نوشتيم ...
مصلحت انديشي و محكم چسبيدن به چيزهايي كه امروز برات ارزشه..تا ابد تو رو همين جايي كه هستي نگه مي داره...
پايبندي..علاقه..تعلق خاطر ويا حتي ايمان به بعضي چيزها معركه ست ..اصلا بدون بعضي از اونها زندگي به نظرم بي معنا مياد... ولي
مثل جلبك به چيزي چسبيدن... ديگه نه!

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

بهشت شرطي!

فايده قشنگترين چيزها وقتي نتوني با اون تركيب شي... آغشته شي... چيه؟
مثه يه شي ه... از اونهايي كه وقتي بهش دست مي زني هيچ حسي بهت نمي ده... فقط واست زيبا باقي مي مونه... چيزي نمي گذره كه برات عادي مي شه و چه بسا حوصلش رو هم ديگه نداري!
ميشه يكي از اون به من چه ربطي داره ها...!
بيرون وقتي به كارم مياد كه بتونم با درونم تركيبش كنم...!
الان فكر مي كنم اگه من از اين مملكت پامو بذارم بيرون...
هر چه قدر هم كه پنجره خونم رو به جنگل باز شه ... هر چقدر هم هوا پر نم نم بارون باشه و هر چي هم دور و برم پر باشه از سنجاب و آهو وتازه يه جاده جنگلي كه بشه توش دوچرخه سواري كرد هم از كنار خونم بگذره...
فوقش يكي دو ماه اين چيزا چشممو مي گيره و برام جالبه ولي بعدش دوباره حوصلم سر مي ره...
يه وقتي آدم ميفهمه كه يك تنه تجربه كردن خيلي چيزا يه طوريه... يه كمي ناقصه... يكمي كج و كوله ست...!
به هرحال ديگه خودمو شناختم... آدمي نيستم كه تنهايي بهم زياد خوش بگذره...
فكر كنم اين يعني : تنها هيچ جا نمي رم... حتي بهشت... !

چطوريه؟


والتر بنيامين يه جايي گفته :خوشبختی يعنی توانايیِ شناختنِ خود، بدونِ ترسيدن.
ولي نمي دونم چرا در حالي كه بدون خيلي از ترسها دارم سعي مي كنم خودمو بشناسم ... هيچ احساس خوشبختي ندارم...
آها ... شايد اين از مواردي هه كه بايد گفت : مستر بنيامين زر بيخود زده... حس شناخت و خوشبختي هيچ ربط مستقيمي...اون طوري كه ايشون ادعا كردن به هم ندارن...!