۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

درد دل

این پسر(پسر ترشیده) همسایه ما، که میشه همسایه دیوار پشتیمون....خیلی سر و صدا راه میندازه، همیشه در حال آواز خوندنه
اصرار هم داره که حتما، تو دستگاه باشه... تازگی فهمیدم که ، علاوه بر اون هفت دستگاه شناخته شده آواز ایرانی، یکی دوتایی هم خودش اختراع کرده؛ امیدوارم این ابداعاتشو هیچ وقت به جامعه هنری ایران تقدیم نکنه!
امتحان نکردم، ولی فکر کنم در خواستی هم قبول می کنه!
امروز هم، باز شروع کرده، یه چیزهایی درباره ساقی و می و شب و... اینا ها می خونه
به صداش میاد، یکی از اون سبیلهای کلفت هم داشته باشه...
آخه آواز سنتی ایرانی، بی سیبیل که صفا نداره!
از وقتی اونقدر بزرگ شدم که چیزی یادم بمونه، دعواهای خونگی اینا یادمه...همیشه تو سر و کله هم می کوبن و فحشایی میدن که ما ترجیح میدیم؛ گوشامونو بگیریم که یه وقتی از این حرفهای بد بد یاد نگیریم
یه این سر و صدا ها عادت کردیم...اگه یه وقت صداشون نیاد، نگران میشیم که نکنه بلایی سرشون اومده باشه
مامانم که می گه، تقصیر آقاهه است... به نظر مامانم، این آقایونن که همیشه ما خانوما رو اذیت می کنن، وگرنه ما زنها ،خیلی مظلوم وبی آزاریم.... ولی، راستش تا جایی که من شنیدم؛ اون حرفایی که چشمهای آدم رو گرد میکنه، کار خانومه ست....

به نظرم، مشکل اینا، اینه که جنگ سرد میکنن...اگه جای بد و بیراه گفتن به هم از ابزارهای جدی تری مثل گلدون و لیوان و قاشق چنگال استفاده می کردن، تا حالا کارشون به یه جایی رسیده بود

یه بار هم که آقاه داشته به گلدون های روی دیوار مشترکمون، با شیلنگ آب میداده؛ از قرار اشتباهی کمی هم به آقای پدر که این ور پایین دیوار واستاده بوده، آب میده...بابای من هم عوض اینکه خوشحال شه و ازش گل وبلبل در بیاد.... داد و بیداد ازش در میاد که: دیگه شورشو در آوردین...کلافمون کردین...میرم ازتون شکایت می کنم...

زن بودن



در تجلیل این فیلم همین بس، که بگم :
برای اولین بار واقعا حس کردم می تونم مامان بشم، با تمام جزئیاتش
و حدود یک هفته ای، این تاثیر عمیقی که تلنگری به احساسات خاموشم بود رو، درونم می چشیدم
به نظرم برای ساخت همچین فیلمی، باید درک عمیقی از احساسات ناگفته یک زن داشته باشی...نه برون ریزهای ظاهری و تکراریی که عمدتا، آدم رو کسل می کنه
از این که، یک زنم خیلی خوشحالم...
فقط گاهی... این که تا ابد، در هزار توهای درونی، درک نشده وتنها، باقی بمونم، می ترسوندم





بیانیه

1) ما، گروهی از وبلاگ‌نویسان ایرانی، برخوردهای خشونت‌آمیز و سرکوب‌گرانه‌ی حکومت ایران در مواجهه با راه‌پیمایی‌ها و گردهم‌آیی‌های مسالمت‌آمیز و به‌حق مردم ایران را به شدت محکوم می‌کنیم و از مقامات و مسوولان حکومتی می‌خواهیم تا اصل ۲۷ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران را -که بیان می‌دارد «تشكيل‏ اجتماعات‏ و راه‌ پيمايی‌ها، بدون‏ حمل‏ سلاح‏، به‏ شرط آن‏‌که‏ مخل‏ به‏ مبانی‏ اسلام‏ نباشد، آزاد است» رعایت کنند.
۲) ما قانون‌ شکنی‌های پیش‌آمده در انتخابات ریاست جمهوری و وقایع غم‌انگیز پس از آن را آفتی بزرگ بر جمهوریت نظام می‌دانیم و با توجه به شواهد و دلایل متعددی که برخی از نامزدهای محترم و دیگران ارائه داده‌اند، تخلف‌های عمده و بی‌سابقه‌ی انتخاباتی را محرز دانسته، خواستار ابطال نتایج و برگزاری‌ی مجدد انتخابات هستیم.
۳) حرکت‌هایی چون اخراج خبرنگاران خارجی و دستگیری روزنامه‌نگاران داخلی، سانسور اخبار و وارونه جلوه دادن آن‌ها، قطع شبکه‌ی پیام کوتاه و فیلترینگ شدید اینترنت نمی‌تواند صدای مردم ایران را خاموش کند که تاریکی و خفقان ابدی نخواهد بود. ما حکومت ایران را به شفافیت و تعامل دوستانه با مردم آن سرزمین دعوت کرده، امید داریم در آینده شکاف عظیم بین مردم و حکومت کم‌تر شود.

پنجم تیرماه ۱۳۸۸ خورشیدیبخشی از جامعه‌ی بزرگ وبلاگ‌نویسان ایرانی

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

تخیلی نه چندان علمی

هر اتفاق یا رویدادی رو، میشه به صور مختلفی تعبیر کرد....ولی چیزی که ماهیت واقعی یک رویداد رو نشون می ده:
پیوندیه که با سایر حوادث و وقایع داره....و آیتم های دیگه ای ، مثل برهه زمانیی، که اون رویداد توش اتفاق میافته در تحلیل و بررسی اون جریان اهمیت داره...مثل موقعیت تاریخی، سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و ...که این تحلیلها، بدون در نظر گرفتن تمام این پیچیده گیها،یا با در نظر گرفتن تنها یکی دو مورد یا بخشی از این وابستگیها، یک تحلیل بی اساس و ساده انگارانه است .
امروز اتفاقی که داره میافته، در بهترین حالتش از همین جنسه...تحلیلهای یک طرفه و جانبدارانه...یعنی پررنگ کردن بخشی از مسائل وابسته و حذف بعضی قسمتهای تعیین کننده دیگه، که این روش پاسخگویی وبررسی، برای فریب قشر نسبتا روشنفکر طراحی شده، که به عینه دارم می بینم که نسبتا هم ماثر افتاده ..........
بقیه روشها هم که برای کلیت جامعه در نظر گرفته شده و این روزها دیگه شده جنگ روانی...
بدعت در زبان، قانون، وتمام تعاریف شناخته شده عقلی مون...
توطئه و خوشحالی بیگانگان....دروغی وخیالی جلوه دادن واقعیات
استفاده سلیقه ای از زبان عمومی:
یه بار اعتراض جماعت مردمی با قیام و مردم حاضر در صحنه شناخته میشه و بار دیگه همون جماعت، شورشی و خرابکار معرفی میشن!

مجالی هم برای هیچ دفاع قانونی، وجود نداره...
امروز قانون و قانونگذار به یک سو، خم برداشتند.....
مثل ویروسی که سیستم رو آلوده کرده باشه ، به همه جا نفوذ کردن....دیگه به هیچ چیز اعتماد ندارم....
اینجا عدالت در جامعه مدنی یعنی: به جای انتقاد و گفتمان ..به جای مراسم سوگواری و ترحیم...
برید بادکنک سبز و سیاه هوا کنین...
اینم از روشهای جدید گفتمان و سوگواری
من که نفهمیدم ، چطوری جامعه سنتی ما ، یک شبه این ره صد ساله رو طی کرد؟
از مدرنیسم هم گذر کردیم ....دیگه جوامع مدرن هم از تعجب چشاشون چار تا شده...!!!!واسه همین هی حسودی میکنن و بد و بیراه میگن و سنگ جلو پامون می ندازن...جدا که نه شعور سیاسی دارن، و نه هیچ نوع دیگه ای از شعور.....
باید سر در مملکتمون بزنیم:
به علت بالا بودن سرعت رشد و ترقی از رده جهان سومی،یکراست به رده جوامع سوپر مدرن ارتقا یافتیم!
حالا، آرتور سی کلارک(نویسنده داستانهای علمی تخیلی)رو خبرکنین،که دیگه نمی خواد، واسه ترسیم آینده 50 سال بعدی دنیا، زیادی به ذهنش فشار بیاره....کافیه دوربینشو بزاره همینجا، بشینه ما رو نظاره کنه!

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

نبوغ سیاسی

می گن: اگه می خوای به ایرانی جماعت حکومت کنی ،باید گرسنه نگهشون داری!
این عبارت ،محدود به یک دریافت وتجربه شخصی یا ضرب المثل نمیشه...
یک قاعده جهانیه! داستان خیلی از جوامع و رهبرانشونه!
آدمهایی که در نگرانیه تامین نیازهای اولیه خودشونند..هیچ وقت مجالی برای پرداختن به نیاز های پیشرفته تر،پیدا نمی کنند...
و اینطوری با محدود کردن فکر ومشغولیت ملت ،به همون نیازهای مراتب اولیه زندگی، هر جور سو استفاده ای از احساسات و
زندگی اونها می کنند....
از احساسات مذهبی....وطن پرستی....
مثلا وقتی دستشون میاد با مردم مذهبی طرف اند..مرجعیت سیاسی و مذهبی رو با هم یکی می کنن ،تا اگر کسی خواست به سیاستشون اعتراضی بکنه،خود مردم ، به خاطر احساسات مذهبیشون، نابودش کنن.....
یعنی نگهداری از خودشون ،توسط مردم.... این یعنی: نبوغ سیاسی!
تو دنیاهای کوچیک ، همه چیز زود مقدس و جیزمیشه....
بعد که یک اکثریت رو به این حد رسوندند...یعنی بیمار کردند
با بوق و کرنا میان واسه درمان...!

که ما دردیم و درمان نیز هم...!

شعار عدالت و عدالت گستری ....وعده و وعید که همه مشکلات به دست ما حل میشه...اینکه چقدر از جنس مردمند و به مشکلات اونها فکرمی کنند......و با سو استفاده از تمام احساسات وافکار مردم، که از هر شناختی خا رج از کانال اینها محروم شده
،تمام مشکلات درونی اجتماع و هر ایراد و اشکالی که برآمده از نا کارآمدی خودشونه رو به گردن بیگانه از همه جا بی خبر ،میندازن......نوابغ پلید!


زیستن مردن است!
when a man lies ,he murders some parts of the world
وقتی انسانی دروغ می گوید ،بخشهایی از جهان را به قتل می رساند


these are the pale deaths which men miscall their lives
اینها(زندگی با دروغ)انبوههای مرگ است که بشر به ناروا زندگی می نا مدش


all this i cannot witness to bear any longer
نمی توانم تضمین دهم که تمامی اینها را بیش ،بتوان تحمل کرد


cannot the kingdom of salvation take me home
پادشاه رستگاری نیز نمی توا ند مرا به خانه باز گرداند......


ترانه ای از کلیف برتون(متال)

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

تهران-1

باغ قلمستان:

نرسیده به میدان تجریش-پشت پمپ بنزین تجریش

درختهای قدیمی...اون حوض با صفا.....و آدمهایی که احساس میکنی بهت نزدیکن...مثل اینکه همه به یک هدف مشترک اینجان!

آخه اینطور جاهای کوچیک زود پاتوق میشه و آدم سریعتر، نسبت به همه چیز اون جا،احساس صمیمیت می کنه!

اولین بار ،اولین شب اسارت در خوابگاه بود که سر شبی، با ن-پ گذرمون به قلمستان افتاد....

با انگورهای سبز و سیاهی که خریده بودیم....مثلا با هم گریزی زده بودیم ،به یاد اون دیروزهایی که حالا، انگار فرسنگها ازش فاصله داشتیم...!

رو صندلیهای چوبی با هم نشستیم و آدمها رو دید می زدیم ... یادمه که اولین شب خوابگاه، مثل تبعید به یک جزیره دوردست بود...همه غریبه بودن...!

ولی من و ن-پ همو داشتیم....

همیشه یه دنیا واسه هم حرف داریم....یه دنیا حرف و خنده....گاهی هم گله و شکایت!

ن-پ واسه من فقط یک دوست نیست....خیلی وقته که دیگه بخشی از زندگیمه !

یک سال بعد.....!!!

وقتهایی که خسته از هر تلاش عبثی ، کنار حوض بزرگ باغ قلمستان کفشاتو در میاری و منتظر می شینی تا ماری خانوم بیاد!

وقتهایی که تو روزهای پروژه،با هم زیر بزرگترین درخت باغ، دراز می کشین و به آسمون، زل می زنین و چند لحظه ای بیشتر طول نمی کشه که خوابتون می بره!

.....اون جزیره بد بختی زندگیمون.....!روزهای تحویل پروژه...!

روزهای تنهایی....روزهای تنگنا....و چشمهایی که مرتب تعقیبت می کردن که: تمومش کن....تمومش کن...تمومش کن!

.........حالا هم همونه....فقط اون چشهما رفته.....وشاید،جاده زندگی پهنتر شده و راههای گریز پدیدار!

این ماری خانوم هم ،تو همین روزها بود که گیر کرد به قلاب دوستی من ;)

حالا اون هم، فقط یک دوست نیست....چیزی بیش از اینهاست....

دعوا زیاد می کنیم...اختلاف نظر هم داریم...ولی وقتهایی که با همیم ، خیلی بهمون خوش میگذره!

رقصیدن با مریم در هماهنگیی که بعد از مدتی بهش رسیدیم...از بهترین تجربیات غیر زبانیمه...!

آدم خوشبختی ام....با دوستهای اینطوری ،زندگی یه حال و هوای دیگه داره!

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

خطر

...حدود 2 هفته می شه که خبر بیماری پدر ن-پ بهم رسیده...
در لحظه، تنم یخ کرد وکلی گریه کردم..... تا چند روزی حال کلی م ،گرفته بود..
حالا که 2 هفته ،می گذره ...نتیجه آزمایشها نشون میده که آقای پ بیماری خطرناکی داره....
آره.... مرگ، واسه آدم خیلی خطرناکه!
ولی نمی دونم چرا اینقدر از چیزهای خطرناک خوشم می اد...!
چیزهایی که، تو رو، رو لبه زندگی می بره و میگه...حالارو لبه، راه برو ...
اینجاست که قلبت رو حس می کنی که تالاپ تالاپ می کنه....
اینجاست که بین خودت و خودت یک ورطه می بینی...
وقتهایی که بچه بودم و سرکش ...داداشه که چشم مامانو دور می دید...تهدید می کرد که هر چی بگم باید گوش کنی!
مثلا می گفت برو فلان کارو بکن...
منم می گفتم...نمی رم..چی کار می خوای بکنی؟
داداشه: ببین الان مامان نیست ازت دفاع کنه...دختر خوبی باش و حرف گوش کن...
منم سر جام راست وا می ستادم که یعنی هیچ جا نمی رم...
داداشه:نمیری؟
من:نه نمیرم...
اوه اوه ..چقدر هم ترسناک بود ..ولی هر چه ترسناک تر ، با حال تر...
قلبم اونقدر، تند میزد که انگار می خواست از تو سینه ام بپره بیرون...دیگه حتی آب دهنتو نمیتونستی قورت بدی!
اینها که چند دقیقه طول می کشید...با اون چند دقیقه نوش جان کردن کتک های داداشه،رو هم می شد چند دقیقه طولانی....!!!!!!!!
ولی آخرش ؛ تو بودی که قهرمان شده بودی...چه بسا قهرمانی کتک خورده!
مهرنوش قهرمان!
مهم اینه که حالا فهمیدن، زیر بار زور نمیرم...از تاکتیکهای دیگه ای بهره میبرن...مثل خر کردن!!!!!!!!!!!
اون روز هم توی پارک ملت ،که مثلا رفته بودیم راهپیمایی کنیم....وقتی نیروهای یگان ویژه حمله کردن،با اینکه بیشتر از همه ترسیده بودم و هر لحظه بود که بغضم بترکه...ولی فرار نکردم و وایستادم تا حتی، باتوم بخورم ...حاضر به عقب نشینی نبودم...
من که خودم رو آماده باتوم خوردن کرده بودم، برگشتم دیدم پشتم هیج کس نیست ....
دیگه کسی باقی نمونده بود...همه داشتن به طرف کوجه ها فرار می کردن ...عجیب بود!
اون وقت فهمیدم که هنوز هم از تحقیر شدن ،متنفرم...
شاید زود، دردم بگیره و اشکم در بیاد...ولی ترسو نیستم...چون محافظه کار و آینده طلب نیستم...
آینده...زنده بودن و هیچ خوشبختی وعده داده شده ای،ارزش یک لحظه زیر بار زور رفتن رو نداره...
کاش ما مشهدی ها اینقدر ترسو نبودیم....
کاش ما مشهدی ها این همه چیز، واسه از دست دادن نداشتیم...کاش اینقدر ثروتمند نبودیم!
کاش... کسانی بودند ، که درکنارشون بتونم در برابر این همه زور ساکت نمونم...
کاش این سکوت، این همه رنجم نمی داد ...
کاش می تونستم این همه انزجارو نشون بدم...
کاش.................کاش، این همه خواب نبودیم.........

من خطر رو دوست دارم ، نه درد مزمن و همیشگی رو...
نه کنار اومدن و باقی موندن رو...به یاد فیلم دریای درون که خیلی دوستش داشتم....

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

ترانه امروز

ترجمه ای آزاد از ترانه "پرچمهای تا شده" از پینک فلوید
لا لا لایی کودکم
هنگامی که باد می وزد
بر بالای درخت
گهواره تاب خواهد خورد
آه دلبندم، نمیتوانم اینچنین فرو افتادنت را ببینم
بهتر است برای چاره جویی به سراغ قدرتمندان بروم
هی جو! با آن تفنگ در دستانت
به کجا میروی؟
خوانخواهی، روزگارت را بهتر نخواهد کرد
زندگی تنها خوش شانسی نیست
هرچند که آن بدشانس ها
تنها نصیبشان پرچمی تا شده
و نوای طبلها و شیپورهاست*
من همراه با تو در گوشه صحنه ایستاده ام
زندگیمان در دستان بازیگری ناشی است
که در صحنه ای فرسوده
حکمرانی میکند
آه دلبندم، این ستاره های دلمرده چگونه به آن دور دست رفته اند
آیا آنها از نتیجه اخلاقی داستان باخبر میشوند
هی جو، با آن همه تعصب در سرت به کجا میروی؟
اثبات عقایدت، مانع مرگ فرزندان تو نخواهد شد
پرده را بیاندازید
این نمایش بی ارزش و احساساتی
باید قبل از وزیدن بادهای سرد به پایان برسد
هی جو! با آن تفنگ در دستانت
به کجا میروی؟
خوانخواهی، روزگارت را بهتر نخواهد کرد
این نمایش باید قبل از وزیدن بادهای سردبه پایان برسد
پس بخواب کودکم
هنگامی که باد می وزد
بر بالای درخت
گهواره تاب خواهد خورد
زندگی تنها خوش شانسی نیست
هرچند که آن بدشانس ها
تنها نصیبشان پرچمی تا شده
و نوای طبلها و شیپورهاست
*- پرچم تا شده، اشاره به مراسم مخصوص تا کردن و تقدیم پرچم کشیده شده روی تابوت به همسر یا فرزند شهید جنگ است

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

قانون جنگل

مستر پرزیدنت ،...عزیز من و محبوب همه مردم ایران ،حتی نن جون آقای کروبی...با 24 میلیون رای اکثریت دوباره انتخاب شد....دیریم... دیریم
بعد اون همه دروغی که نشست و زل زد تو چشمامون وبا بی شرمی تمام نثارمون کرد...حالا نوبت پایان کار بود
بله...کار را که کرد؟.... آنکه تمام کرد....جدا دستش درد نکنه...
دیگه فکر کن 1000 تا جنایتکار و دروغ گو و دزد پشت پرده ،از دست این بابا عاصی شدن و کم آوردن...
5..6 روزه که شبکه پیامک قطع شده...از شنبه هیچ روزنامه ای در دست نداریم...سایتهای بدرد بخور فیلتر شدن...بی بی سی قطع شده....حتی دیگه حالا مسنجر هم وصل نمی شه...حق اعتراض قانونی هم که کشکیه که هیچ کی نساییدش....!
شده قانون جنگل...!با دود و آتیش ،باید به هم خبر بدیم...!
آخه ما این همه محدودیت زندگی اجتماعی رو پذیرفتیم که مثلا از مزایای با هم بودن و فرهنگ و زندگی اجتماعی و اینا و اینا استفاده کنیم.....حالا که کار به رجوع به قانون ومدنیت وحق و حقوق رسیده همه چیز کشک....
آقا شیره داد میزنه...بی خود ...همینی که هست..!
خوب توهمون جنگل که بهتر بود...تازه آقا شیره ، هم خوش تیپ بود هم با ابهت....آدم دلش نمی سوخت که از اون حساب می بره...

حماقت سراسری

تا قبل از انتخابات سعی می کردم که فقط ، یه سمت نسبتا عقلانی رو بگیرم و تا یک چند روزی مونده بود به روز موعود ،خیلی هم جریان برام جدی نبود...
که ریشه این جریان هم معلومه ...هر چی تو این مملکت مشارکت و نظردادن و زحمت آدم درست و حسا بیه که به باد فنا رفته ...خاموش و سر کوب شده...آدم نسبت به همه چیز بی تفاوت میشه...
وقتی مناظره ها شروع شد...وقاهت و حماقت و دروغ گویی، این جناب پرزیدنت مبهوتم کرد....
به نظرم فقط یه دیوونه ،می تونه این طوری زل بزنه تو چشمای مردم و تند تند این همه اراجیف به هم ببافه و یه عده زیادی هم تاییدش کنن.. اون دروغها و اون برخورد ها و بعد هم از جانب خیلی ها موجه و درست شناخته شدن اصلا طبیعی نبود... یه جای کار ایراد داشت...که من اصلا نمی فهمیدم...از همون جا بوی خطر رو حس کردم...باعث شد ترسی وجودم رو بگیره...که این بابا ،جدی جدی به یک نیروی غیبی وصله....!!!!از اون جا بود که موضوع واقعا برام مهم شد تا جایی که می خواستم یه کاری بکنم...مثلا تو ستاد موسوی واسش تبلیغ کنم ...گرچه خیلی هم، عملی نبود....
بالاخره انتخابات هم انجام شد..و فردای انتخابات ...اون شنبه سیاه...اون شنبه باور نکردنی...از راه رسید
دوباره می افتیم تو لوپ....
اول همه چیز جدیه.....سر هر مطلبی گیر میدی و بحث می کنی...
بعد که با بی تفاوتی بقیه و مسخره کردن جدیتهات مواجه میشی تو هم مثل همونها بی تفاوت می شی.....
بعد یه مدتی دوباره سرت می خوره به سنگ و حافظه ت بر می گرده...
دوباره شروع می کنی به بحث و حرص خوردن و......تا این دفعه با یه سنگ حالتو جا می یارن که حالا حالا ها حافظه ات بر نگرده...از دوباره تو هم می شی بی خیال...اصلا به من چه؟؟؟

یکی از روزها



21/3/88
دیشب اومدم اتاقمو جارو کنم....
خودکار رفت تو لوله جارو برقی.....

مامانم همیشه میگه خرابکارم ...ولی به نظرم چون لجش می گیره این حرفا رو میزنه..!
امروز صبح از خواب بیدار شدم و حاضر شدم رفتم بیرون به قصد سینما...
آدم اهل سینمایی نیستم ...شاید در کل 10 بار رفته باشم...ولی این دفعه فرق داشت....تنهایی سینما رفتن، اونم واسه اینکه یه کار دیگه کرده باشی از اون کارهاست......
وقتی رسیدم 20دقیقه ای از 11 گذشته بود و باید از اجرای نقشه ای که واسه امروزم کشیده بودم منصرف می شدم ...
تصمیم گرفتم، یه سری به کتاب فروشی محبوبم بزنم و بعد برگردم...واسه احتیاط رفتم و از سینما چی پرسیدم که سیانس بعدی ساعت چنده؟...
که گفت 20 دقیقه دیگه فیلم شروع می شه....!هه هه...!به این میگن خوش شانسی!!!!!!!!!
جدی که فکر می کنم آدم خیلی بد شانسی نیستم...تو چیزهای کوچیک معمولا خوش شانسم...چیزهای بزرگ هم که مهم نیستند..:)
معمولا سر ظهر اگه زن باشی ،باید بری و نهار بپزی ....اگه مرد باشی باید بری نهار زنتو بخوری...
و اگه بچه باشی هم باید سر وقت خونه باشی!
آدمهای مثل من که زیربار هیچ کدومش نرفتن،کم پیدا میشه...واسه همین، سینما اون وقت از روز خیلی خلوت بود!
یه بسته پاستیل خریدم ورفتم تو سالن نشستم...چند باری صندلیمو عوض کردم تا جایی رو که می خواستم پیدا کردم.....بالاخره سر جام آروم گرفتم و فیلم هم شروع شد!
.....وقتی همه خوابیم!.......(دیریم دیریم)
یکی از انواع فیلمهایی بود که اگه تو حال وهوای خاصی باشم ،خوشم میآد...آخه من از چیزهای زیادی خوشم میاد که کلا با هم فرق دارن، یا شاید گاهی اصلا با هم در تناقضند.....
از اون فیلمهایی که شبیه تاتره...دیالوگهایی که، سیالیت زندگی روزمره رو نداشت..انگار داری، با خودت حرف می زنی..!
حرفهایی که همش جدیه.. خیلی جدی!
فضای فیلم کمی سنگین بود....انتخاب چهره ها هم، خاصند، نه خوشگل های کوچه بازاری ...مثل خیلی فیلمهای دیگه!
اگه یکی از نمایشنامه های بیضایی رو خونده باشی ، این تفاوت رو بیشتر درک میکنی!
دو عبارتی که از فیلم یادم موند:
...مامان ...!هنوز هم می خوای من بزرگ شم؟(بچه فیلم)
...همه مون شبیه همیم!(خانوم فیلم!)
خوش گذشت.....احساس خوبی، نسبت به خودم دارم......
خونه که رسیدم فهمیدم ن-پ دنبالم می گشته...زنگ زدم ببینم چی کار داشته...پرسید کجا بودی؟ گفتم سینما...
پرسید با کی؟ گفتم با خودم...باورش نمی شد.......گفت :ای ول مهرنوش آخرشی!........{آخه حوصله کسی رو نداشتم}.....
ناهار ماکارونی بود که مامان واسم گذاشته بود...چنگال و که برداشتم...یاد بچه گی هام افتادم ،که دوست داشتم مامان ماکارونی رو سالم بپزه تا بشه دور چنگال بپیچونم و هی بازی کنم...
ولی حیف، که مامانم بی کلاس بود و هیچ وقت مثل ایتالیایی ها ماکارونی نمی پخت ....
حالا که من عادت کردم ماکارونی رو با قاشق چنگال بخورم باز با کلاس شده و ماکارونی رو سالم می پزه...!
آدم نمی دونه از دست این مامانا چی کار کنه؟!!!!!!!!!!

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

فراموشی

هنوز دروغ هست...هنوز بی وفایی هست....
هنوز نصیحت می شنویم...و هنوز قضاوت هست...
هنوز چشمهام بینا نیست و گوشهام شنوا....
هنوز نمی تونم همدردی کنم... اون طوری که درد من هم باشه ....و از این بابت بیش از همه متاسفم....
.
.
ولی هنوز می شه نشست و وقتی باد میاد ...چشمارو بست و همه چیزو فراموش کرد!
هنوز فراموشی هست....
و چه خوبه که هست!

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

مهندسی ارتباط

....در تئوری هر دو آدمی در روی این کره خاکی می‌توانند شادمانه و عاشقانه با هم زندگی کنند به شرطی که هر دو"بخواهند" و "مهارت"های لازم را داشته باشند. نوعی هماهنگی در این بین لازم است. بسیاری از خصوصیات ارزشمند یک نفر که دیگران را جذب می‌کنند، اکتسابی اند. این روزها خصوصیات ظاهری یا جای خود را به خصوصیات شخصیتی داده‌اند یا در مواردی قابل تغییر هستند. اما مهارت‌ها بعنوان توانایی‌های مثبتی در نظر گرفته می‌شوند که حس "اطمینان" از ادامه ارتباط را فراهم می‌کنند. بسیاری از کسانی که مورد توجه افراد بیشتری در جمع قرار می‌گیرند مهارت‌های بیشتری نسبت به بقیه دارند. این خصوصیات می‌توانند مهارت در ایجاد و حفظ ارتباط، حل مشکلات، ابراز احساسات، تفکر عاقلانه، انعطاف پذیری، پشتکار،‌ خلاقیت، خوشحالی، قاطعیت، آینده نگری، ریسک پذیری، شجاعت، همدلی، همرهی و چیزهایی از این دست باشند. بسیاری از آدم‌ها هم جذب این خصوصیات می‌شوند و بعد به این نتیجه می‌رسند که عاشق شده‌اند.

دیدین گفتم مهم نیست!

..........مهم نیست که آدم در یک جای تازه از قبل چند تا دوست می شناسد٬ مهم این است که چقدر مهارت دارد که بتواند دوستانی برای خود پیدا کند.
.... مهم نیست که چقدر آنجا را می شناسد٬ مهم این است که چقدر مهارت دارد که جای جدید را کشف کند.
....مهم نیست که چقدر برای رسیدن به هدف سختی می کشد٬ مهم این است که چه مهارتهایی برای غلبه بر سختی ها و دستیابی به اهداف پیدا می کند.
..... زندگی آینده زندگی "داشته ها" نیست٬ زندگی "مهارت ها"ست. اما همه اینها به چیز مهمتری نیاز دارد و آن "انگیزه" ای ست که قالب ها و قفس ها را بشکند. به انسانی که "جهان وطنی" فکر کند.

شب خوب

10/3/88
امشب از اون شبهای پر و پیمون بود...
*اولش که یه جای خوب واسه فیلمهای خوب پیدا کردم....
*یه کم دیگه که گشتیم...یکی از خواستگارهای قدیمی بنده خدا را به همراه همسرش رصد کردیم...
*بالاخره بعد از مدتها جستجو، ساعت مچی رو که به قول بچه ها شبیه خودم باشه پیدا کردم....
(اینا دیگه سلیقه کج ومعوج من رو تشخیص دادن ...میدونن معمولا چیزی نمی پسندم :ِD)
*بعدهم چشمم به جمال دوست پسر یه بنده خدایی روشن شد که مثل هیولا هو هو هو می خندید...البته این شوخی بود...کار به خنده اش ندارم.... آدمیولای) با نمکی بود...
*آخرش هم تو خونه شاهد پودر شدن احمدی نژاد شدم.....و کلی مشعوف گشتم

بی کاری

......زندگی تلخ است آقایان ،زندگی راهی است پر از سنگ و سقط
من خودم سه تا دفترچه دارم که همه شان را از فلسفه زندگی پر کرده ام. تا الان شانزده هزار جمله توی این دفترها نوشته ام: زندگی همچنین است ،زندگی همچون است ،زندگی اله است ، زندگی بله است ... خلاصه ،این دفتر پر است ازجمله های قلمبه و سلمبه در باره ی زندگی:
زندگی اضطرابی بیش نیست ...
زندگی آبی است که جریان دارد ...
زندگی خوابی است ...
زندگی خیالی است ...
زندگی صحنه ی تاتر است ...
شانزده هزار جمله از این قبیل، بالاخره هم، در آخرین صفحه ی آخرین دفتر مجبور شده ام که قلم بردارم و بنویسم که :
زندگی چیست؟
روزگار خوشی ندارم، و این را بدان جهت نمی گویم که -مثلا- ارث و میراثی نصیب من نشده ، بلکه تنها از این جهت آن را می گویم که نتوانسته ام کار و باری برای خودم پیدا کنم.
......
از داستان شوخی بی وسایل
مترجم های این داستان احمد شاملو- سلماسی

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

عشق

-چیزهای غریب به تدریج خود را آشکار می کنند...
.آنکس که خود را دوست دارد به همین طریق موفق شده است، راه دیگری وجود ندارد....عشق نیز باید آموخته شود
نیچه
*یعنی عشق غریزی و اتفاقی نیست که از آسمون بیفته رو سرت یا که بخوای منتظرش باشی؟!
.....یعنی ساختنیه؟...چطوری؟...راهکار بده!