۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

یکی از روزها



21/3/88
دیشب اومدم اتاقمو جارو کنم....
خودکار رفت تو لوله جارو برقی.....

مامانم همیشه میگه خرابکارم ...ولی به نظرم چون لجش می گیره این حرفا رو میزنه..!
امروز صبح از خواب بیدار شدم و حاضر شدم رفتم بیرون به قصد سینما...
آدم اهل سینمایی نیستم ...شاید در کل 10 بار رفته باشم...ولی این دفعه فرق داشت....تنهایی سینما رفتن، اونم واسه اینکه یه کار دیگه کرده باشی از اون کارهاست......
وقتی رسیدم 20دقیقه ای از 11 گذشته بود و باید از اجرای نقشه ای که واسه امروزم کشیده بودم منصرف می شدم ...
تصمیم گرفتم، یه سری به کتاب فروشی محبوبم بزنم و بعد برگردم...واسه احتیاط رفتم و از سینما چی پرسیدم که سیانس بعدی ساعت چنده؟...
که گفت 20 دقیقه دیگه فیلم شروع می شه....!هه هه...!به این میگن خوش شانسی!!!!!!!!!
جدی که فکر می کنم آدم خیلی بد شانسی نیستم...تو چیزهای کوچیک معمولا خوش شانسم...چیزهای بزرگ هم که مهم نیستند..:)
معمولا سر ظهر اگه زن باشی ،باید بری و نهار بپزی ....اگه مرد باشی باید بری نهار زنتو بخوری...
و اگه بچه باشی هم باید سر وقت خونه باشی!
آدمهای مثل من که زیربار هیچ کدومش نرفتن،کم پیدا میشه...واسه همین، سینما اون وقت از روز خیلی خلوت بود!
یه بسته پاستیل خریدم ورفتم تو سالن نشستم...چند باری صندلیمو عوض کردم تا جایی رو که می خواستم پیدا کردم.....بالاخره سر جام آروم گرفتم و فیلم هم شروع شد!
.....وقتی همه خوابیم!.......(دیریم دیریم)
یکی از انواع فیلمهایی بود که اگه تو حال وهوای خاصی باشم ،خوشم میآد...آخه من از چیزهای زیادی خوشم میاد که کلا با هم فرق دارن، یا شاید گاهی اصلا با هم در تناقضند.....
از اون فیلمهایی که شبیه تاتره...دیالوگهایی که، سیالیت زندگی روزمره رو نداشت..انگار داری، با خودت حرف می زنی..!
حرفهایی که همش جدیه.. خیلی جدی!
فضای فیلم کمی سنگین بود....انتخاب چهره ها هم، خاصند، نه خوشگل های کوچه بازاری ...مثل خیلی فیلمهای دیگه!
اگه یکی از نمایشنامه های بیضایی رو خونده باشی ، این تفاوت رو بیشتر درک میکنی!
دو عبارتی که از فیلم یادم موند:
...مامان ...!هنوز هم می خوای من بزرگ شم؟(بچه فیلم)
...همه مون شبیه همیم!(خانوم فیلم!)
خوش گذشت.....احساس خوبی، نسبت به خودم دارم......
خونه که رسیدم فهمیدم ن-پ دنبالم می گشته...زنگ زدم ببینم چی کار داشته...پرسید کجا بودی؟ گفتم سینما...
پرسید با کی؟ گفتم با خودم...باورش نمی شد.......گفت :ای ول مهرنوش آخرشی!........{آخه حوصله کسی رو نداشتم}.....
ناهار ماکارونی بود که مامان واسم گذاشته بود...چنگال و که برداشتم...یاد بچه گی هام افتادم ،که دوست داشتم مامان ماکارونی رو سالم بپزه تا بشه دور چنگال بپیچونم و هی بازی کنم...
ولی حیف، که مامانم بی کلاس بود و هیچ وقت مثل ایتالیایی ها ماکارونی نمی پخت ....
حالا که من عادت کردم ماکارونی رو با قاشق چنگال بخورم باز با کلاس شده و ماکارونی رو سالم می پزه...!
آدم نمی دونه از دست این مامانا چی کار کنه؟!!!!!!!!!!

۳ نظر:

  1. من بچه بودم همیشه دلم میخواست ماکارونی رو مثل مورچه خوار بخورم. ولی هیچ وقت نمی شد!

    پاسخحذف
  2. پوووووف!
    چه عجب! پدرم در اومد ت ایک نظر گذاشتم. بعد میگن چرا مشارکت نمی کنید. خب سخته آقا جان، سخته D:

    پاسخحذف
  3. مورچه خوار باید بیاد پیش شما شاگردی!

    پاسخحذف