۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

خطر

...حدود 2 هفته می شه که خبر بیماری پدر ن-پ بهم رسیده...
در لحظه، تنم یخ کرد وکلی گریه کردم..... تا چند روزی حال کلی م ،گرفته بود..
حالا که 2 هفته ،می گذره ...نتیجه آزمایشها نشون میده که آقای پ بیماری خطرناکی داره....
آره.... مرگ، واسه آدم خیلی خطرناکه!
ولی نمی دونم چرا اینقدر از چیزهای خطرناک خوشم می اد...!
چیزهایی که، تو رو، رو لبه زندگی می بره و میگه...حالارو لبه، راه برو ...
اینجاست که قلبت رو حس می کنی که تالاپ تالاپ می کنه....
اینجاست که بین خودت و خودت یک ورطه می بینی...
وقتهایی که بچه بودم و سرکش ...داداشه که چشم مامانو دور می دید...تهدید می کرد که هر چی بگم باید گوش کنی!
مثلا می گفت برو فلان کارو بکن...
منم می گفتم...نمی رم..چی کار می خوای بکنی؟
داداشه: ببین الان مامان نیست ازت دفاع کنه...دختر خوبی باش و حرف گوش کن...
منم سر جام راست وا می ستادم که یعنی هیچ جا نمی رم...
داداشه:نمیری؟
من:نه نمیرم...
اوه اوه ..چقدر هم ترسناک بود ..ولی هر چه ترسناک تر ، با حال تر...
قلبم اونقدر، تند میزد که انگار می خواست از تو سینه ام بپره بیرون...دیگه حتی آب دهنتو نمیتونستی قورت بدی!
اینها که چند دقیقه طول می کشید...با اون چند دقیقه نوش جان کردن کتک های داداشه،رو هم می شد چند دقیقه طولانی....!!!!!!!!
ولی آخرش ؛ تو بودی که قهرمان شده بودی...چه بسا قهرمانی کتک خورده!
مهرنوش قهرمان!
مهم اینه که حالا فهمیدن، زیر بار زور نمیرم...از تاکتیکهای دیگه ای بهره میبرن...مثل خر کردن!!!!!!!!!!!
اون روز هم توی پارک ملت ،که مثلا رفته بودیم راهپیمایی کنیم....وقتی نیروهای یگان ویژه حمله کردن،با اینکه بیشتر از همه ترسیده بودم و هر لحظه بود که بغضم بترکه...ولی فرار نکردم و وایستادم تا حتی، باتوم بخورم ...حاضر به عقب نشینی نبودم...
من که خودم رو آماده باتوم خوردن کرده بودم، برگشتم دیدم پشتم هیج کس نیست ....
دیگه کسی باقی نمونده بود...همه داشتن به طرف کوجه ها فرار می کردن ...عجیب بود!
اون وقت فهمیدم که هنوز هم از تحقیر شدن ،متنفرم...
شاید زود، دردم بگیره و اشکم در بیاد...ولی ترسو نیستم...چون محافظه کار و آینده طلب نیستم...
آینده...زنده بودن و هیچ خوشبختی وعده داده شده ای،ارزش یک لحظه زیر بار زور رفتن رو نداره...
کاش ما مشهدی ها اینقدر ترسو نبودیم....
کاش ما مشهدی ها این همه چیز، واسه از دست دادن نداشتیم...کاش اینقدر ثروتمند نبودیم!
کاش... کسانی بودند ، که درکنارشون بتونم در برابر این همه زور ساکت نمونم...
کاش این سکوت، این همه رنجم نمی داد ...
کاش می تونستم این همه انزجارو نشون بدم...
کاش.................کاش، این همه خواب نبودیم.........

من خطر رو دوست دارم ، نه درد مزمن و همیشگی رو...
نه کنار اومدن و باقی موندن رو...به یاد فیلم دریای درون که خیلی دوستش داشتم....

۲ نظر:

  1. فکر کنم که توی کتاب کلوب مشت زنی بود که خوندم:
    از کی آینده به عنوان اینکه نوید بخش باشه تبدیل به یک تهدید شد؟
    این یک سوال جالبیه که باید از خودمون بپرسیم. و یک جای دیگه الکساندر دوما راجع به انقلاب فرانسه و به طور کلی هر انقلابی میگه: مردم وقتی گشنه باشن انقلاب میشه.
    که بازم این جمله رو ربط میدم به یک جمله ی دیگه از کتاب کلوب مشت زنی: وقتی که هر چیزی رو که داری از دست دادی اونقت آزادی که هر کاری که دلت خواست بکنی.
    تمام اینها رو گفتم که فقط حرفهای شما رو تایید کنم و باید بگم که درد امروز ما از تمام این چیزایی که شما گفتید بیشتره. راجع به این متن خیلی میشه نوشت. و یکی دیگه از چیزهایی که دلم میخواد همین جا بگم راجع به مرگه و درده. همه ی ما زا مرگ میترسیم چون در یک مرحله فکر میکنیم که دردناکه ولی اینو هیچ وقت تا به حال در نظر نگرفتیم که درد که از یک مرزی گذشت میشه بهش خندید. لازم نیست تو روش وایسین، فقط باید یاد بگیرین که چه جوری بهش بخندین.

    پاسخحذف
  2. مزسی ...مستندات خیلی خوبی آوردی... و اینکه چطور میشه به درد و مرگ خندید... شاید اگه کمتر واسه خودت دلسوزی کنی! و البته شاید باور به اینکه همه چیز یه بازیه... مثلا بووشوک تو لوک خوش شانس!

    پاسخحذف