10/3/88
امشب از اون شبهای پر و پیمون بود...
*اولش که یه جای خوب واسه فیلمهای خوب پیدا کردم....
*یه کم دیگه که گشتیم...یکی از خواستگارهای قدیمی بنده خدا را به همراه همسرش رصد کردیم...
*بالاخره بعد از مدتها جستجو، ساعت مچی رو که به قول بچه ها شبیه خودم باشه پیدا کردم....
(اینا دیگه سلیقه کج ومعوج من رو تشخیص دادن ...میدونن معمولا چیزی نمی پسندم :ِD)
*بعدهم چشمم به جمال دوست پسر یه بنده خدایی روشن شد که مثل هیولا هو هو هو می خندید...البته این شوخی بود...کار به خنده اش ندارم.... آدم (هیولای) با نمکی بود...
*آخرش هم تو خونه شاهد پودر شدن احمدی نژاد شدم.....و کلی مشعوف گشتم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر