۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

اعتماد به اعتماد

...بیا و به من ثابت کن با اون منطق بی منطق زندگیت، که هنوز هم آدم ها بهترین هدیه ی خدا به زمین و طبیعت هستند.
بگذار فکر کنم که آسیب زدن و آسیب دیدن اونقدر ها ترس نداره که فکر میکنم.
بگذار همین چهار تا لبخند دوستای دوست داشتنیم رو، از دست ندم.
به من یاد بده که باور کنم این چیزی رو که هستم، هر چقدر هم که این نوع بودن، آزارم داده باشه.
بگذار دلم خوش باشه که یه روزی میرسه که این مغزی که فاتحه اش خونده شده،تمیز فرمت میشه و دیگه حتی یه ثانیه هم به اندازه ی یه عمر تصویر و عطر و صدا توش باقی نمونده باشه.
بگذار فکر کنم میشه دوباره متولد شد.
از وبلاگ آلبالوهاي قرمززندگي

اين از اون وقتهايي كه تازه حس ميكني تنها تو نيستي كه به قول فرشاد.... " داري پا مي خوري از..."
...از اون وقتهايي كه داري سقوط خودتو تو تاريكي وفرسودگي تماشا ميكني... ازدست اين همه نگاههاي بي تفاوت وسرسري ...
از دست اين نگاههاي ارزياب و ليبل زن... از چشمهايي كه ميخوان تو يه كلمه .. يه اسم... يه لحظه يا يه صفت خلاصه ت كنن... اين همه ي تو رو... اين همه روزها و ساعتها و بودنهاي تو رو... فقط با يه كلمه... نه! ...جا نمي شم من.. تو اين تك كلمه ها...
به خودت ميياي و دست خودتو مي گيري و مي گي... گور باباي تمام اين ديده نشدنها...
خودمم ... مثه خودم ...
هنوز ميخوام ببينم ... دوست داشته باشم آدمها رو ...چه بسا تنهاي تنها ... چه بسا تك سويه!
...هه هه ... چه نترس شدم...من!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر