تو بچگي .. وقتي خوابي و چشاتو باز مي كني.. مامانه رو نمي بيني كنارت... مي بيني غيبش زده.. احساس غربت مي كني و بي معطلي بلند بلند گريه راه ميندازي...بعد چند دقيقه مي بيني .. مامانه داره از سمت آشپزخونه خرامان خرامان به سمتت مياد.. كه چيه مادر جان ! من همين جا بودم...
بعدن ها كه واسه خودت بزرگ و بزرگتر مي شي .. وقتي از خواب يهو پا مي شي و مي بيني هيچ كي نيست كنارت ... طول مي كشه تا حستو بفهمي ... بعد حس مي كني دنيا چقدر خاليه.. انگار تو سياهي داري سقوط مي كني.. بعد اگه گريه م بكني... اين بار ديگه واقعا كسي نيست كه به سمتت بياد و بگه... خيال كردي كه پيشت نيستم ...كه من همين جا بودم!
به اين مي گن .. بد بيني خردسالي كه به واقع بيني بزرگسالي مبدل شده!
بعدن ها كه واسه خودت بزرگ و بزرگتر مي شي .. وقتي از خواب يهو پا مي شي و مي بيني هيچ كي نيست كنارت ... طول مي كشه تا حستو بفهمي ... بعد حس مي كني دنيا چقدر خاليه.. انگار تو سياهي داري سقوط مي كني.. بعد اگه گريه م بكني... اين بار ديگه واقعا كسي نيست كه به سمتت بياد و بگه... خيال كردي كه پيشت نيستم ...كه من همين جا بودم!
به اين مي گن .. بد بيني خردسالي كه به واقع بيني بزرگسالي مبدل شده!
اتفاقا معضل ذهنی منم دیشب ، مسایل بچگیام بود!
پاسخحذفمنتها یه واقعیت های بدیش بود که تو بزرگشالی م تأثیر گذاشته...
خودم باهاشون مشکل ندارم اما تو ارتباطم با بقیه، گاهی احساس مشکل می کنن اونا ...
اصولا هرچی به مامانا مربوط می شه ، یه عاقبت به خیری و رستگاری توش هس
بله سند باد جان ... اين مفهوم مادر اصلن چيز عجيب غريبيه كه حالا ها بيشتر به خاص بودنش پي بردم.. تنها جايي كه واقعا جات امن امنه.. و چقدر به اين امنيت نياز داريم ! كه در بزرگسالي پيداش نمي كنيم!
پاسخحذفdarde bi shohariyeh... darde bi shohariyeh
پاسخحذفراس ميگي..اينم مي شه ...;)
پاسخحذفخودم هم يه حدسهايي زده بودم تو همين مايه ها!
:))
چرا بدبينیِ خردسالی؟ در خردسالی گريه میکنی، چون میدانی گريهیِ تو اثر خواهد کرد و «مامانه» خواهد آمد و اين يعنی خوشبينی.
پاسخحذفبد بيني چون اولش حول ميشي فكر ميكني مامانه گذاشته رفته... ديگه مامان نداري...زمان ميبره تا بفهمي مامانه رفتني نيست!تازه من كه خيلي كارم خراب بود اقلا تا ده 12 سالگي چه شبهايي كه خوابم نميبرد و گريه ميكردم كه اگه مامانو بميره مي خوام چي كار كنم؟!
پاسخحذف