دارم راسته ملك آباد تا پارك ملت رو پياده مي رم ...هوا سرده ... احساس ِ خالي بودن مي كنم !
فكرهاي پراكنده مياد سراغم... همينطوري كه رد ِ لونه كلاغها رو ... بالاي شاخه هاي لخت چنارها دنبال مي كنم ... با خودم حرف مي زنم..."شبيه ِ هيچ شده اي... اوج خود را گم كرده ام... مي ترسم از لحظه بعد ... و از پنجره اي كه رو به احساسم باز شده است..."
هوا ديگه سرد شده... نزديك ِ غروبه...خورشيد داره ميافته انگاري..! خواهرم منو دوست نداره ! رسيدم... وارد ِ پارك مي شم... ميرم سمت ِ صندلي ِ خودم كه نشونش كردم... روبروي ِ درياچه ... پارك تقريبا خاليه...!از دور ميبينم انگار يكي جامو گرفته ...عيب نداره ...از اين ديوار تا اون يكي فرجه ِ... شايد تا من برسم پاشه بره ... نزديك تر ميشم... ميبينم نه بابا... يكي اون ور نشسته كنار درياچه از دور ...به خيالم رسيده كه رو صندلي ِ من نشسته... خوب اگه الان من اينجا بشينم ... پارك ِ خالي... اين پسره با خودش فكر مي كنه يه كاره اين همه جا... اومده اينجا كه چي؟!اون كه نمي دونست خوب... آخه جاي ِ خودمه! بي خيال...حوصله فكر كردن به معني ِ كارمو ندارم... نشستم ... يه پسر با گرمكن ِ آبي و كتوني ِ زرد... با يه كيسه بزرگ از وسط ِ نون فانتزي... به نظرم از ساندويچي رفته گرفته ...همونجا نشسته و داره به مرغابي هاي درياچه نون ميده... ماه رمضونه...نزديك ِ اذون... تقريبا هيچ كي تو پارك نيست... جدي جدي خاليه! حالا من ديوانه ....!ولي اين ديگه چشه؟! احساس ِ امنيت ميكنم...
ديدن ِ اين پسره كه اينطوري داره به مرغابي ها نون ميده... يه جورايي حواسمو پرت كرده... برام عجيب اومده... ! يكي به فكر ِ مرغابي هاي غريب ِ اينجا باشه! چرا نونها رو نمي ريزه همونجا و بره؟!... برم منم ازش نون بگيرم بدم به مرغابيها؟!... اونقدر همونجا نشست واونقدر تو كف ِ دستش بهشون نون داد تا نونها تموم شد! همونجا خيلي خاموش ... تازه فهميدم چقدر از همه ... از همه ... دورم...از آدمها... از درختها... از گربه ها.... چقدر از همه جا بي خبرم ... وقتي حتي نمي دونم فهميدن ِ حس ِ گرسنگي ِ مرغابيها رو ... كه چه حسي داره !... كه غذا رو، رو كف ِ دستت بدي... نريزي و بري پي ِ كارت...! كارش كه تموم شد پا شد... يه كم نگاشون كرد... بعد اومد سمت ِ منو و پرسيد جاي ِ كسيه؟! مي تونم بشينم؟! منم همونطوري كه به روبرو خيره شده بودم گفتم آره ميتوني بشيني... حتي بهش نگاهم نكردم... يعني... از اول هم نديدمت... اصلا هم برام مهم نيست...! نشست!...5 دقيقه بعد پا شدم كه برم ... ديدم اونم پا شد ورفت... با نگام دنبالش كردم تا رفت و تو درختها ناپديد شد!
دارم بر مي گردم خونه... ! آدم هزار نفرو مي شناسه... با 1100 نفر هم حرف مي زنه ... هيچ چي به هيچ چي... بعد با يه غريبه... يه ناشناس... اصلا يه رهگذر... بي هيچ حرف و كلامي... به اين سادگي...اين همه احساس ِ همدلي مي كنه !
hooooooooooom!
پاسخحذفاين هووووووم يعني چي ماري خانوم جان؟!تكليف ِ ما رو معلوم كنين؟!
پاسخحذفجلّ الخالق! الآن «ماه رمضونه»؟!
پاسخحذفاز نوع ِ روايت...بايد واضح باشه كه حال ِ ساده نيست...! و گرنه اونجا كه گفتم " دارم راسته ملك..." كه عجيب تر بايد باشه؟!
پاسخحذفتازه جل الخالق تره اگه بدوني جريان مربوط به ماه رمضون ِ پارساله... ! D:
sabegh bar in bedun hooooom ham mifahmidin
پاسخحذفوالّّا لابد چندان واضح نبوده ديگه!... وانگهی رمضونِ پارسال هم که تویِ تابستون افتاده بود! چهجوری هوا سرد بوده؟! (به اين ميگن ايرادِ بنیاسرائيلی! D:)
پاسخحذف1-پارسال رمضون تا 10 مهر ادامه داشت...اواخر شهريور هم كه به سردي معروفه...!
پاسخحذف2-تازه طرف روزه باشه و گرسنه و دم ِ افطار بعد خوب لابد بايد سردترش هم بشه ديگه!
حالا خودمونيم... كجاي قضيه مشكوكه كه گير دادي ؟! همدلي تو هواي سرد يا همدلي با دهن ِ روزه ؟! ;)
خب آره، اگه دهنِ روزه باشی شايد... نه، هيچکدوم مشکوک نيست اصلاً... از قضا حسِتو درک میکنم کاملاً و تجربه کردم قبلاً... فقط اين که من هم اواخرِ شهريورِ پارسال پارک زياد ميومدم... البته نه پارک ملت... و هيچوقت هم سردم نشد... تازه با آستين کوتاه... البته بگذريم که من دهنِ روزه که نبودم بماند، روزهخواری در ملاءِ عام هم میکردم...!
پاسخحذفپ. ن. اينجا که میآم سهنقطههات به منهم سرايت میکنه! ;)
مهری جون خب تقصیر خودته همه چی. چرا نگاش نکردی. باید با زبون نگاه باهاش حرف می زدی عزیزم. دوره های آموزشی من یادت رفته حتما! در ضمن باز که همون عکسو گذاشتی! دیوانه زنجیری منظورمه.
پاسخحذفبه مينور:
پاسخحذفگاهي سرما همچين ميره تو تنم كه بيرون بيا هم نيست...!تازه يه بارم خيال برداشته بودم كه آخرش... از سرما مي ميرم !
واسه اون روزه خواري هات هم... خدا از سر ِ تقصيراتت بگذره ... ;)
به نسيم:
1-من اگه درس پذير بودم حال و روزم به از اين بود... تازه اثرات ِ همون درسها بود كه يه" نگاه عاقل اندر سفيه" حواله ش نكردم...
همونطوري خيره به روبرو... انگار نه انگار... سفيهي ام من !
2-يه ضرب المثلي هست ميگه "اوني كه مي تونه... عمل مي كنه... اوني كه نمي تونه... درسشو ميده " ;)
3-اين عكس رو هم محض ِ انبساط ِ خاطر ِ تو گذاشتم D:
اين اومد به ذهنم...همدلي از هم زباني بهتر است...
پاسخحذفاول اينکه حدس میزنم اين سرمایِ درون بوده احتمالاً که هوایِ بيرون رو برات سرد کرده... اينو چون خودم تجربه کردم دارم میگم... دوم اينکه خدا از سرِ تقصيراتام نمیگذره، چون به همراهِ عناصرِ اناث روزهخواری میکردم!... سوم اينکه خيلی مبتذل میشد اگه میخواستی به طرف نگاه کنی يا بکوشی رابطهاي برقرار کنی!... همينجوری خيلی ژرفتره!... D:
پاسخحذفپارک ،و چرا تنها؟
پاسخحذفنگفتی دل باغ بگیرد ، شاید از تنهایی تو و نیمکت نمور
نگفتی پسرک نان آور ، شاید در تنهایی خود کرده باشد گیر
نگفتی لختی تن چنار ، شاید درس بی پرده ای باشد برای من و تو
نگفتی تنهایی تورا، شاید دوستی دور به تمناست
شاید نیمکت سردی باشد این وآن دور وبر
که نشیمنگاه پسری خدایی است؟
ویسلاوا شیمبورسکا،شاعر لهستاني ميگه : دوستي تصادفه ولي ادامه دوستي اصراره ،
پاسخحذفبه ترنم:
پاسخحذفدر اين موارد چيزي فراي ِ بهتر بودنه... اصلا يه چيز ِ ديگه ست...!
به مينور:
اولش فكر كنم اوهوم !
دومش ايشالا قصدت خير بوده...;)
سومش كلا موافقم...
ولي در حالت كلي... كه از اول طرف چشتو نمي گيره و كلا هر پاسخي از سمت ِ خودت مبتذله... وقتي هم كه يه گوشه چشمي داري باز هم مبتذله...
تو ميگي رابطه اي به دور از ابتذال اصلا وجود داره؟!
گرچه تا به حال نديدم " نگاري كه دل ِ ما ببرد "
به بارب :
اون لااقل مرغابيها رو داشت... ديدم كه چطوري حتي در حاليكه گرسنه نبودن دور و برش مي پلكيدن و ازش دور نمي شدن... !
ولي حتما اونم تنها بود كه يه كاره اومد رو صندلي من نشست...مگه اينكه اين صندليه مال ِ اونم بوده باشه ؟! ;)
به مستر زارع :
منظورتون رو گرفتم شايد ...ممكنه !
ولي با اين خانومه لهستاني موافق نيستم... آخه دوستي حادثه نمياد به نظرم... بيشتر يه پروسه ست... تازه اصرار هم كلمه خوبي نيست واسه چيزي كه باعث ي دوام و قوام ِ يه رابطه مي شه !
به مينور:
پاسخحذفراستي با اون سوم ... ياد ِ برادرهاي بسيجي افتادم... خودت ميري با اناث روزه خوري... اونوقت به بقيه كه ميرسه ميشه ابتذال؟! D:
يک «بلا نسبت» هم اضافه میکردی بد نبود!... وانگهی به اين میگويند قياسِ معالفارق!... من که مسلماً نگفتم اينکه آدم با دوست يا دوستاناش برود بيرون و احياناً روزهخواری کند کاري مبتذل است!... فقط خواستم بگويم کارِ خيلی خوبي کردي که «به هر بهانهاي شده» با آن ناشناس سرِ صحبت را باز نکرده ای... و اصولاً اينجور وقتها سکوت سرشار از ناگفتهها ست!... و لذا «سفاهت»اي هم در کار نبوده است!... ;)
پاسخحذفدر موردِ پرسشِ آن بالا: به قولِ نيچه «هر چيزِ خوب غريزی ست». شايد «رابطهیِ بهدور از ابتذال» هم رابطهاي ست که صرفاً به خاطرِ داشتنِ رابطه شکل نگرفته باشد، و بيشتر «جوششی» باشد تا «کوششی»، و به قولِ ياسپرس سرچشمهاش «تاريخمندیِ روحِ» آدمها باشد...
پاسخحذفپینوشتي بر دو کامنتِ بالا:
پاسخحذف1. لعنت بر وبلاگي که کامنتدانیاش فاقدِ امکانِ کپیپيست باشد و باعث شود آدم يک کامنت را سه بار بنويسد! D:
2. لعنت بر دروغگويي که خائن است و خائني که ترسو ست و ترسويي که اينترنت را در آستانهیِ شانزدهِ آذر کُند میکند!
3. تکرارِ موردِ 1 و 2.
مينور! به خدا من نه رهبر ِ معظمم نه اون يكي هاي ِ ديگه و نه اصلا ربطي به اونا دارم ... چقدر خشانت به خرج دادي... ترسيدم بابا ... ;)
پاسخحذفتازه تو ديگه با اون بلاگ ِ ت كه نظرات آدمو مي خوره هيچي نگو كه منم مجبور ميشم بترسونمت...
خ خ خ خ خ خِِِ :))