۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

کازابلانکا




... نمي تونم سيگار بكشم و احيانا علاقه اي هم ندارم ... ولي از اون ژستهاي همفري بوگارد تو كازابلانكا ... اونجاهايي كه داره فكر مي كنه و هر از گاهي يه پكي هم به سيگار مي زنه خيلي خوشم مياد...
نگاه های عمیق... سکوت...و اون ته ِ سیگار...واسه من، نماد ِ تعلیق بین عقل ِ بیرونی و دل آشوبه درونی ئه یه مرد ئه... که در نهایت توی یه نقطه... یه جا ...با هم یکی می شن...!(صحنه آخر رو مي گم...)
خیلی... سر در نمیارم..ولی اون صحنه آخر، برام تحسین برانگیزه...!
چرا؟!
دقیقن نمی دونم..! و نمی خوام هم بیشتر از این بدونم... همین کافیه!

۳ نظر:

  1. يه وقتي توي زندگي من هم يه آدمي بود که وقتي سيگار ميکشيد درست همين توصيفي که تو کردي رو ميشد تو صورت و نگاهش ديد و من سعي ميکردم حتي شده يواشکي نگاه کردن به سيگار کشيدنها شو از دست ندم!!

    پاسخحذف
  2. الف: «اجازه هَس يه سيگار روشن کنم؟»
    ب: «اگه خوشگل سيگار بکشی آره.»

    به اين می‌گويند: زيبايی‌شناسیِ دود!

    پ. ن. مهم‌تر از اين‌که سيگار بکشی، اين است که «چه‌گونه» سيگار بکشی.

    پاسخحذف
  3. اصلن واسه همين همفري بوگاردو گفتم... وگرنه چيزي كه زياده... آدم ِ سيگاري !

    پاسخحذف