۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

در ژاندر وحشت... !

اولين شبي بود كه مريم رفته بود شهرشون و من تنها بودم ... طبق معمول ِ هميشگي كه با هم تا آخر ِ شب، دانشگاه مي مونديم واسه كارهاي ِ پروژه، اون شب هم ، من ِ چشم سفيد، تنها تا 11 موندم دانشگاه...
آخر ِ شبها، بايد از توي ِ پرديس برمي گشتيم خوابگاه ... كوله م رو پشتم بود و همينطوري كه از كنار ِ دانشكده ها و درختها رد مي شدم تو فكرهاي سودايي ِ خودم بودم... تا بيست ...سي قدمي كه هنوز درگير ِ خودم بودم ، همه چي طبيعي بود.بعد كم كم انگار، همه جا تاريك ِ تاريك شد... از اون وقتايي كه مثه كارتن ِ سفيد برفي ، همه جا تاريكي ئه مطلق ميشه و مي مونه ، چند تا چشم ِ كوچيك و بزرگ و بيضي و دايره اي كه برق ميزنن و آدم رو تعقيب مي كنن!
ديگه اصلن دانشگاه، اون جايي نبود كه همه مي گفتن : خوش به حالتون ! ديگه خوشگلترين دانشگاه شهر نبود ! كه ترسناكترين شون بود! زل زده بودم به روبرو و اصلا دورو بر رو هم نگاه نمي كردم ... بس كه نمي خواستم با اون چشمها ... چشم تو چشم، شم!
از اون وقتايي كه تحريك پذيري ئه گوشات و چشمات، صد برابر ميشه!كافيه يه سوسك ، تو تاريكي از جلوت رد شه كه دادت در بياد و فكر كني حتما با نقشه قبلي بوده ، يا صداي ِ يه پنج تومني كه از تو جيبت بيفته زمين ،كه فكر كني يه چيزي منفجر شده !
بعد همينطوري كه مي رفتم، ديدم يه صدايي مياد ...يه صدايي كه با من راه مي ومد...انگاري يه نفر داشت تعقيبم مي كرد...آهنگ ِ رفتنم رو كند كردم ... صدا هم كند شد... حالا اگه يه قلب ِ سالم بايد در دقيقه مثلا (آمارشو ندارم؟)60 بار بگه تالاپ تلوپ...قلب ِ من شروع كرد به دقيقه اي 76 تا زدن !تند ِ تند ... مثه قلب ِ گنجشكا ... اصلن ديگه، خودم هم حال ِ خودم رو نمي فهميدم !
بعد واستادم... ديدم صدا قطع شد... دوباره راه افتادم ... صدا هه هم راه افتاد... تند كردم ... تند شد... ديگه اينجا اون ضربان ِ 76 تاي ِ گنجشكي تبديل شد به ... 45 تا گرومپ گرومپ ! اونقدر محكم تو سينه ام مي كوفت... انگار يه آونگ با يك وزنه ِ دويست كيلويي بهش آويزون كردي ... كه يعني اگه قفسه ي سينه ام نبود، اساعه قلبم پريده بود بيرون و 5 متر اون ور تر، افتاده بود جلوي ِ پام !
كه دست ِ خدا درد نكنه واسه اختراع همچين سازه اي(قفسه ي سينه) ، در بدن ... كه فكر كنم اصل ِ كاربردش همينه !
اينجا بود كه شروع كردم به دويدن...تا اتاق ِ آقاي ِ نگهبان ظاهر شد و آقاي ِ نگهبان اومد بيرون... و چقدر اين آقاي نگهبان ِ چاقالو، بغل كردني شده بود ...!
بعد كه ديگه ضربان ، برگشت رو همون 60 تا و وارد ِ خوابگاه شدم ... ديدم باز هم همون صدا هه داره مياد... بر گشتم ديديم ... زيپ ِ كيفم بوده كه هي مي خورده به كيفم و هي صدا مي داده!..........

۶ نظر:

  1. نگو مریم که تا نصف شب می موند دانشگاه و با ارامش برمی گشت اون بالا مال این بوده کیفش زیپ نداشته!!!!!:)

    پاسخحذف
  2. ناشناسه مهدیه بودم! اینقد تو این انتخاب نمایه ادا دراورد که مجبور شدم ناشناس بمونم!:)

    پاسخحذف
  3. سلام عیلکم آشنای قدیمی، مهدیه خانم :)
    من هم یه مدتی مجبور بودم همین جور ناشناس بمونم. چاره اش اینه که از گزینه های پایین "نام/ادرس اینترنتی" رو انتخاب کنی. در قسمت ادرس هم چیزی لازم نیست بنویسی.

    پاسخحذف
  4. امان از اين توهم....ادم وقتي تنهاس توهم زياد مياد سراغش...

    پاسخحذف
  5. به ناشناس ِ شناس :
    آخه كي جرات داشت مريم رو تعقيب كنه ؟! ;)

    پاسخحذف
  6. :))
    راست میگی ها! فقط تو بودی که جرات میکردی نصفه شب دنبال من راه بیوفتی! بعدشم من کلی روابط حسنه و حسن همجواری داشتم با اون موجوداتی که شبها توی بیشه چشمهاشون برق میزد. فقط یک بار مجبور شدم یکی از توله هاشون رو که خیلی پررو شده بود، دعوا کنم که اون هم زود ادب شد و حساب کار دستش اومد!

    پاسخحذف