۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

نگفتن

ساعت پنج كه شد فهميدم بي وفايي...
گوشي تلفن را برداشتم و بوق. . . بوق. . . بوق .... صداي ابلهانه اش در اتاق خالي تو قلبم را شكست...
در همين وقت در باز شد و تو در آستانه در بودي...
اين كاملترين ديدار ما بود. . .
.
.
.
اما آخرش اين وصل ها . . . اين هجران ها . . . ويرانمان مي كند. . .!
ويرجينيا ولف

تلاقي نگاهها . . سكوت هاي كش دار. . . فضاي مه گرفته ورمز آلود . . حس شاعرانگي و تخيلات عاشقانه رو پر و بال ميده...
ولي اين نگفتن ها و نگفتن ها براستي مملو از حسها و رازهاي غير زبانيه يا كه اساسا چيزي در ميان نيست جز وهم... ؟!
من عاشق اينگونه رمز گذاري و رمز گشايي حس ها م... اين نگفتن هاي معني دار. . . اين هيجان هاي بي پايان. . .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر