۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

جمعه

از دم غروب اومدم رو بوم... تو ساختمون كسي نيست الا مامانه و خواهره...بقيه رفتن مهموني!
من كه حرفي با اون دو تا نداشتم... اونام با هم حرفي نداشتن... اين بود كه Tvرو روشن كرده بودن و صداشم تا آخر...
همينطوري واسه خودم راه مي رفتم و باد كه از رو شونه هام رد ميشد و مي پيچيد لاي موهام خوشم ميومد...
تا سينا زنگ زد و از ماجراي ديروز غار رفتن و هيجان مردن وتاريكي و خوابي كه از ديروز ساعت 6 عصر تا به حال ادامه داشته و اينا و اينا... برام حرف مي زنه... آخرش هم ميپرسه كه كجام؟
گفتم دلم گرفته بود اومدم رو بوم!
گفت خوب به اون زنگ مي زدم؟
گفتم آخه از اون وقتهايي بود كه يكي بايد بهم زنگ بزنه...!
.
.
.
آخر شب شده... مرگ قسطي تموم شد... هنوز تنهام... هيچ صدايي نيست... حتي ديگه با خودم هم حرف نمي زنم!
چقدر خواب خوبه...


يه شب جمعه...

۲ نظر:

  1. چطور دلت اومد بدون من بری پشت بوم. جای من خالی. دلم واست تنگ شده. کاش با هم می رفتین عود روشن می کردیم.

    پاسخحذف
  2. هي كه ميگم بيا بيا... نمياي خوب ...
    حالا عروسي اون دختره بايد بياي بريم جاي همه رو خالي كنيم...

    پاسخحذف