.jpg)
.jpg)
يه مسجده وسط كوه... يه مسجد بزرگ وخالي...
... به راننده مي گي ممكنه برگردونت؟!... يه كاري يه كه يادت رفت بكني...
... باورت نميشه... ولي اين كارو مي كنه وتو شرايط خيلي سخت اون راه رو برمي گرده و مي رسونت جلوي درهمون مسجد...
مثل برق از اتوبوس پياده مي شي و مي ري تو... صداش مي كني ................... م-ر-ي-م
اونقدر بلند كه صدات تو كوه طنين مي ندازه و چند دور مي زنه و دوباره برمي گرده پيش خودت...
سكوت... انگارهيچ كي نيست... همه رفتن
يكدفعه مامانشومي بيني كه آروم آروم داره مي ياد بيرون از اون مسجده ومي گه كه : رفته!
چي؟!رفت؟... به همين زودي!
همينطوري... بلند بلند گريه مي كني و برمي گردي سمت اتوبوس هه كه اونجا منتظرته ...
كه دوباره برگرده تو همون جادهه كه نمي دونم به كجا مي رفت!