۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

باز مهر ...

بوي مهر كه راه مي افته...
غروبها عجول ميشن ... و افقها قرمز تر از قبل... باد سردي كه لاي شاخه ها مي پيچه برگهايي كه شل و ول شده رو يكي يكي از رو شاخه ها مي كنه و اونها هم تلو تلو خوران در مسير باد به سمت زمين راهي ميشن....
هوا يه بويي مي گيره واسه خودش...
گاهي فكرميكنم خيلي خوشبختم كه با مهر شروع شدم... نه مثلا با بهار...
قبلا همه اينها با حس مدرسه و دانشگاه و تموم شدن آزادي و ولو بودن تو تابستون همراه بود...
يعني شروع تحمل كلاسها و معلمها و امتحانو و هزار تا قيد و بدبختي ديگه...
ولي حالا ها با رسيدن اول مهر بايد فكر اينو بكني كه باز از كجا با اين بچه ها شروع كنم؟!... دوباره يه مشت بچه مشنگ كه نمي دوني تو سرشون چيا ميگذره!...
28 سالت باشه بعد با تينيجر ها عوضي ت بگيرن درد بزرگيه كه هميشه با هر آشنايي جديدي ... تازه ميشه...!
.... روز اول كه هميشه سوداي اين كه باز اينها باورشون نمي شه كه همكلاسي شون نباشم...!
ولي... طولي نمي كشه كه مي فهمن كه چه خبره و بايد ماست هاشونو كيسه كنن...
به شون سخت نمي گيرم چون بيشتر به خودم سخت مي گذره...
تمام تلاشم اينه كه دو موضوع رو براشون روشن كنم...
* چطوري دوست داشته باشن و احترام بگذارن بدون اينكه بترسن...
*و چطور با يادگيري در گير شن نه با نمره و مدرك و...
بسكه از اول تا آخر ترم فكر نمره و امتحان و اين چيزان و بسكه اهل چيزهاي دم دستي و فرمولهاي حاضر آماده ان... حالم بد ميشه ولا... تقصيري ندارن بيچاره ها ... سيستم آموزشي ماست ديگه!
وسطهاي ترم كه ميشه كم كم روشها جواب ميده... سلامها و احوالپرسي ها گاهي بقدري صميمانه ميشه كه ميفهمي واسه اين نيست كه حالا اون ترم يه نمره اي و بعد... از طرفي توي اون كلاسهاي در هم بر هم آرامشي حكم فرما ميشه مثال زدني... گاهي خودم بر مي گردم ميگم چه تو نه شما ها ... چرا جيك نميزنين...؟!
دستشون اومده خودم زودتر خسته ميشم... ترجيح ميدن در يه شوخي همگاني شريك شن تا با شلوغ بازي تمركزم رو بهم بزنن ...
معلمي كه مثه شاگرداش لباس مي پوشه... باهاشون سوار اتوبوس ميشه... گاهي هم تو كافه اونها چايي مي خوره ... حوصلش سر بره رو نيمكتهاي محوطه مي شينه ... تازه چند باري هم كه ديرش شده و داشته ميدويده...
حالا آخر ترم كه ميشه با خودشون مي گن اين استاده استاد بشو نيست...! يه شاگرديه كه فقط بيشتر فيزيك ميدونه....!
ولي حق دارن بيچاره ها جدا اين يه كار با اون دي سيپلين خاصش به من نمياد...
بازهم چيزي فرق نكرده قبلن ها به شاگردها نمي اومدم بسكه سركش بودم و نا فرمان و بي خيال ... حالا به معلمها نمي يام بسكه متواضعم و بي ادعا وغصه خور...
هي از اين چيزهاي خوب گفتم ... تا خودمو آماده كنم واسه تحملهاي بسيارررر تا نترسم از اين آغاز...
بسكه من بي ربطم به اين شغل انبياء....

۳ نظر:

  1. بچه که بودم موضوع انشامون "بهترین کتابی که خوانده ام" شد
    بچه حاضرجوابی بودم که میشنیدم گاهی ،که میگفتن بچه پررو خیلی حالیشه
    درسم خوب بود بزور مودب بودم
    با حکم مادرم چند دقیقه کنار مهمونامون مودب مینشستم وبهونه دستشویی همیشه نجاتم میداد
    انشامو خودم نوشتم "به نظرم اگه میگفتم بهترین کتابی که خوندم کتاب اول دبستانه که آغاز باسوادی منه " گل میکرد
    چندبار متنشو عوض کردم پربود از پاچه خواری معلما ،که دبیر تازه انشامون حال کنه
    روز بعد مثل قهرمانا رفتم مدرسه
    از هرکی میپرسیدم فکر منو نداشت
    دوست داشتم زودتر منو ببره پای تخته
    انشام که تموم شد ازم پرسید "ازکجا نوشتی" با افتخار گفتم خودم
    گفت "بشین کره خر متقلب ،فکر کردی من خرم آدمت میکنم"
    همکلاسیام بدجوری خندیدن
    تا اخر سال اسمم کره خر بود
    معلممون ،هفته بعد روی سنجاق ته گرد صندلیش نشست
    اولین همکلاسیم زیر شلاق سیاه ناظم مدرسه لوم داد
    سر صف فلک شدم اما فقط یه پام و فقط دو تا شلاق
    بابام تودفتر مدرسه زد توسرم گفت اگه حمال میشدی الان سرم پایین نبود و به مدیر مدرسم گفت گوشتاش مال شما استخوناش مال من
    دیگه خودم انشا ننوشتم دوستم برام مینوشت من نمره میگرفتم
    اسم معلم دیکته وانشامون هنوز یادمه
    میگن اون شلاقا دیگه تو مدارس نیست

    پاسخحذف
  2. از اين خاطراتت ياد نيكلا و رامونا و تموم بچه شيطوناي دبستاني افتادم...
    خوب شد كه اينقدر بي ادب بودم و حرص همه رو در ميآوردم وگرنه الان به چي ميخنديدم؟!

    پاسخحذف
  3. خواهر از این شغل انبیا حرف زدی، یاد شغل خودم افتادم. استادم همیشه میگفت تدریس یک کار نیست، بیشتر یک چیزی که وقت اضافه تو باهاش بگذرونی.
    شاگردهای من بعد از یک ترم ازشون به جای زبان بهتره سوال کنی که چی یاد گرفتین؟ و جواب نکات فرهنگی اون وری ها رو. سیستم آموزشیمون کلا شوته شوته. و چیز جالبی که توی تدریس پیدا کردم اینه که با شاگردات ارتباط حسی پیدا میکنی. حتی اگه از تو بدشون بیاد با این حال تو رو به اسم معلمشون میشناسن و با تو بیشتر از بقیه حال میکنن. و تو هم بعد از یک مدتی دنیاهای اطرافشون، فرهنگشون، آموزششون و ... رو کشف میکنی. توی تدریس درددلم زیاده. نمیخواهم سرتو به درد بیارم.

    پاسخحذف