۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

نبرد با عزرائيل




تو بچه گي تخيلات راحت اطراف آدم ورجه وورجه ميكنن... از هر چيزي كه مي شنوي يه چيزي مي سازي عجيب غريب تو ذهنت... طوري كه بعدا كه يادت مياد به خودت ميگي چه احمقي بودم ... اين من!


اون وقتها تصورم از قله يه نقطه خيلي تيز تيز بود... مثه سر سوزن!


بعدا كه بزرگ شدم و چند تايي كوه رفتم و از قله هاي متعددي بازديد به عمل آوردم ... فهميدم كه نه بابا ... قله اونقدر ها هم تيز نيست... يه كمي جا دارتره... اونقدر كه چند نفري روش جا مي شين و مي تونين عكس يادگاري بگيرين... تا مدركي باشه واسه بد گمانان كه باورشون نميشه آدم تا چه جاهايي رفته واسه خودش ...همينطوري!
(عكس سمت بالايي):اين عكس از فراز يه قله اي نزديك نياسر كاشانه...
(عكس سمت پاييني):دو قدم مانده به قلله!
نه كه فكر كني كوهه بلند بود... بر عكس خيلي هم كوتاه بود... ولي هيجاني داشت وصف ناشدني... تا قله انگارداري رو لبه باغچه راه ميري... حالا تصور كن لبه باغچه باشه تو آسمون هفتم... ! حالا اگه تونستي برو...!
تازه اين يكي از اون قله سوزني ها بود... فقط يه نفر روش جا ميشد... بعد مي گن بچه ها خيالبافن...!
اگه همنوردي نداشتم كه الان تو... اون دنيا... در حال بلاگ نويسي بودم...
خلاصه دعوايي بود بين جناب عزرائيل و اين همنورد... يكي از اين ور دستمو مي كشيد ... اون يكي از اون ور...!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر