۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

خوش خيال

آدمهايي كه با هر كدومشون يه روزي ..يه جايي ..يه طوري هم قصه بودي... داستان هاشو نو مي دونستي...داستان هاتو مي دونستن... كلي حس صميميت داشتين واسه خودتون...
بعد يه جايي ..مي بيني يه چيزي ميشه..يه اتفاقي مي افته.. كه همشون جو گير ميشن و ميرن سمت يه قصه ... يه داستان عمومي... يه نمايش همگاني...يه خيمه شب بازي پر زرق و برق... و تو... كه همينطوري مبهوت موندي و نگاهشون مي كني!
بعد هي مي پرسي آخه چطوري مي شه؟!
بعد مي بيني از تو كه هميشه ساكتي مي خوان ساكت تر شي! تا صداها بهتر به گوششون برسه... همون صداها كه سه بعدي تره... سرگرم كننده تره... پر طمطراق تره... جالب تره واسشون!
فكر نكن حالا كه داري با فلاني حرف مي زني.. بهت مي گه :اوهوم اوهوم.. يعني باهات هم عقيده ست يا حتي اصلا اين معني رو هم نمي ده كه يعني طرف ملتفته !
آخه تو از كجاي اوهوم اوهوم اين همه چيزو مي فهمي ؟ من نمي دونم!؟
يعني.. بعضي وقتها ناميد مي كني آدمو.. اساسي...

۸ نظر:

  1. چی شده مهری خانوم؟ باز از کی شاکی شدی؟ من که نیستم، ها؟!

    پاسخحذف
  2. این اوهوم خیلی کاربرد داره.شخصا خیلی ازش استفاده میکنم مخصوصا زمان هایی که با کسی موافق نیستم و میدونم که طرف غیر از حرف خودش چیز دیگه ای حالیش نیست.اون وقت برای از سرباز کردن طرف هی میگم اوهوم.

    پاسخحذف
  3. فاصله گفتن تا شنیدن، همش برای اونا نیست تو هم ساکت نباش و بذار صدات بیاد
    قصه و داستان یه جایی تموم میشه. شاید، تو فصل جدید داستان زندگیت ،اونان که نمیتونن باشن
    اجازه نده تو صحنه زندگیت ،ساکتت کنن ،داد بزنن ، تو هم حق حرف زدن داری
    نمیخوان بشنون باید،ازداستانت برن

    پاسخحذف
  4. به مريم:
    تو چرا به خودت شك داري عزيزم... جريان خوش خيالي خودمه ...تازه دارم مي فهمم دور و برم چه خبره!
    به آرش:
    منم از اين كارا زياد ميكنم.. ولي با كسي كه تحمل حرفي جز حرف خودشو نداره و نمي خواد چيز ديگه اي بشنوه..
    ولي گاهي مردم يه چيزهايي ميفهمن ولي با اونها زندگي نميكنن..يعني باورشون با عملكردشون تطابق نداره..در بهترين حالت مي شه گفت زندگي دم دستي و راحت رو..ببخشيد ولي يه زندگي گله اي مطمئن رو ترجيح ميدن به امتحان كردن باورهاو افكار شخصي شون..در ضمن باز هم اينجا منظورم تعصب و زياده روي نيست..ولي گاهي همون حداقل رو هم كه انتطار داري ازش خبري نيست!
    به باربد:
    آره.. تازه دارم مي بينم كه همونطور كه يه روز ميرن به يه سمت..فرداش كه اون هيجان رنگ باخت دوباره برميگردن و بيشتر از قبل حرف واسه گفتن دارن..ولي موضوع اينه كه اعتماد تو به هر ثباتي ديگه خراب شده !
    كسي رو از زندگي م بيرون نميكنم...آخه اينطوري دلم ميگيره كه كسي رو دوست نداشته باشم..
    به جاش سعي مي كنم انتظاري نداشته باشم و درك كنم كه اونها اينطوري بهشون خوش ميگذره ..من يه جور ديگه..هر كس به روش خودش..
    فقط گاهي آدم غرغرو ميشه واسه خودش!مثه الان من

    پاسخحذف
  5. اینی که میگی همه میرن سمت یک چیزی من هم همیشه این احساس رو دارم که بقیه دارن به سمت یک چیزی میرن و من هم دارم از پشت نگاهشون میکنم. و هیچ وقت نمیتونم بهشون برسم. و هر چی که میگذره اونها دورتر و دورتر میشن. و بعد به این فکر میکنی که چه چیز جالبی بود که ارزش این رو داشت که اونها برن طرفش ولی تو نتونی؟ چند روز پیش توی محل کارم لجم در اومد وقتی دیدم که 2 تا از خانومها چون از من بزرگترن دارن به من میگن که از من بیشتر میدونن. و جالبه اینه که وقتی جوابشون رو میدم( با کمی خشونت) و توش میمونن به مدیریت بابت رفتار من شکایت میکنن. حالا بین خودمون بمونه که با مدیریت دستم توی یک کاسه است.

    پاسخحذف
  6. این بلاگ اسپات به خدا خنگه. من که این پسث رو نگاه میکردم فقط یک جواب بهش بود بعد که من جوابم رو ارسال کردم خب 3 تای دیگه رو دیدم. و حالا با توجه به جوابهای بقیه بدم نمیاد یک چیزی رو اضافه تر بگم. چون فکر کنم که این غرغری رو که شما الان دارید میکنید رو من یک سال پیش کردم. خیلی وقته که من انتظار خاصی از ایم مردم ندارم، فقط گاهی اوقات لجم درمیاد و هر چی که بتونم بهشون میگم و اونهام حس میکنن که بهشون توهین شده و میگن وا چه آدم بدی. و بعد میرن به همون راه قبلی خودشون با احساس رضایت بیشتر و تو هم که اعصاب خوردیتو سرشون خالی کردی در صورتی حس بهتری داری که ندونی اونها الان مثل همون دیروزشون دارن زندگی میکنن(با حس بهتری). خیلها دیگه به چیزی باور ندارن. دیگه برای خودشون چیزی رو تعریف نمیکنن. و فقط همون چیزهایی که براشون تعریف شده رو قبول میکنن. مردم دیگه به مفهوم کاری ندارن. خواهر چی برات بگم که این قصه سر دراز داره...

    پاسخحذف
  7. من چرا نمیتونم کمنتها رو بخونم؟ ایراد از کجاست؟

    پاسخحذف
  8. به خودش ميدونه:
    خوشم مياد خوب همدردي ميكني... ولي باورت نميشه كه از همين ميترسم... جريان همون گل شبليه... كه عمل هموني كه فكر ميكني ميدونه اينقدر خارج ميشه!

    پاسخحذف