۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

فصل زیستن ...!

... و چه کم می شناسم خود را... من ... من... این مجنون ِ گیج ِ دیوانه
و چه نترسم من ... من ... و چه بی پروا، خود را در امواج می افکنم ...
نوازشم کن ... به صخره بکوب مرا ... موج سرگردان و بازیگوشِ زندگیم ... که امروز هوای زیستن است مرا ...

۲ نظر:

  1. چه خوش‌حال‌م که برگشتی :)
    باید بگم این دو پست آخرت رو هم بیش‌تر از همه پست‌های دیگه‌ات دوست دارم.
    من رو یاد یک مهرنوش‌ی می‌اندازن که هر کسی نمی‌تونست ببینه و البته نه همیشه...
    یاد مهرنوش باد در گندم‌زار...

    پاسخحذف
  2. واییییییی سلام مهرنوش جونم عجبااا بالا خره تشریف آوردین؟؟!!! یه قرار بزار بیام سوغاتیامو بگیرم...

    پاسخحذف