۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

دوباره ببين ...!

عصر، حوالي ساعت 4، تو جنگلهاي ِ قلعه موران با آقاي ِ مقدس مي چرخيدم... يه جا واستاد و آروم ، به روبرو خيره موند...
تو چشماش اشك حلقه زد و همونطوري كه نگاهش تو دوردست بود گفت : ياد ِ مجيد بخير...!
(مجيد دوستي بود كه دو سال ِ پيش ، زير ِ بهمن فوت شده بود ... )
بعد به من كه محو حال و هواي ِ اون شده بودم گفت : اون روبرو رو ببين ... !
ببين ... بفهم ... لذت ببر ... ولي براي ِ كسي تعريف نكن !
اين آخري رو كه گفت، برگشتم با تعجب نگاهش كردم كه يعني منظورش چي بود ؟!
از اون چند سال ِ پيش تا حالا... هنوز همينطوري برگشتم سمت ِ آقاي ِ مقدس و دارم با تعجب نگاهش مي كنم ... هنوز نگاه ِ پرسنده م رو صورتش باقي مونده...
تا حدودا يه هفته پيش كه ، تازه حرف ِ آقاي ِ مقدس برام معني شد و نگاهم از سمت ِ آقاي ِ مقدس به طرف اون منظره برگشت !

۲ نظر:

  1. بعضي چيزها قابل تعريف نيستند...تا هميشه

    پاسخحذف
  2. آآآآآآه
    میفهمت اقای مقدسی, منم پیمان رو از دست دادم خیلی برام سخته هنوز پیمان تو قلبمه هنوز نبودش برام غیر قابل باوره هنوز پیمان...

    پاسخحذف