۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

سعد آباد ِ عزيز !


اگه آسمون هر جاي ِ تهران گرفته باشه و غبار آلود...
اينجا كنار ِ كاخ ِ سبز...پهلوي ِ موزه برادران ِ اميدوار... هميشه آسمونش آبيه ... و هميشه آماده ...آماده ، براي پر و بال دادن به رويا وخيال ِ تو !

۶ نظر:

  1. اینجا تهرانه یعنی شهری که هر چی که توش میبینی باعث تحریکه، تحریکه روحت تا تو اشغالدونی، میفهمی تو ادم نیستی یه اشغال بودی،اینجا همه گرگند می خوای باشی مثله بره، بزار چشم و گوشت رو باز کنم من یه ذره.......
    درس ها مو خوب پس میدم؟
    البته من عشق من سعدآباد شهر خودمونه میدونی کجاست مهرنوش جونم من عمری اونجا بودم فقط بدیش اینه اونجا هم با اون همه ارامشش داره از بین میره. وااای من چه خاطراتی دارم از این سعداباد خودمون. خ.نه ما اونجاست البته چند وقتیه که ترکش کردیم اومدیم"2564 metr daghigh " نزدیک شما!!! یادته؟

    پاسخحذف
  2. آره ميدونم ... خونه ي يكي از خويش هامون كه يه عالمه بچه داشتن و يه حياط بزرگ قديمي ... همونجا بود... جمعه ها ميرفتيم خونه شون پيك نيك ...خاطرات ِ بچه گيه خيلي خوبي دارم از اونجا...
    آرامش ِ همه جا داره از بين ميره... همه جا داره اشغال ميشه... با زندگي ئه مدرن... با هياهو و غوغا ...!
    2564 متر...فاصله از ما...معلومه كه يادمه ... ! ;)

    پاسخحذف
  3. مهرنوش جونم نکنه من وقتی کوچیک تر بودم اونجا دیده باشمت؟!
    آره دقیقا تا قبل از اینکه خونه قدیمی رو بکوبیم آپارتمانش کنیم یک حیاط بزرگ با یک درخت بزرگ توت و دو تاحوض ابی و کلی ماهی قرمز توی حوض و یک باغچه و خونه با شیروونی اینا تمام کودکی من بود. وقتی روزی 6 ساعت اونجا تنها بودم زندگی رو یاد گرفتم. آخه مامانم میرفت مدرسه، معلم بود، منم خونه مامان بزرگم بودم تک وتنها بدون هیچ هم بازی...
    یادش به خیر مهرنوش تو منو بردی 20 سال پیش دستت درد نکنه.
    چقدر شیطونی می کردم.
    یه بار از تو باغچه 50 تا کرم گرفتم بدم ماهی ها بخورن اما نخوردن!
    یه بار با بابابزرگم ماهی قرمزی که مرده بود رو تو باغچه دفن کردیم...
    از درخت توت بالا می رفتم اوجا برای خودم یک پناهگاه ساخته بودم...
    تابستونا تو حیاط با عموهام بلال درست می کردیم و زمستونا توی حیاط برف بازی میکردیم.
    تازه یه غول هم اونجا بود ،زن همسایه، همش گیر میداد الان آواره شده...
    آره درست گفتی مهرنوش جون سعد آباد خونه هاش همونجوری که نوشتی.
    تنهایی، سکوت، هر روز یه تجربه جدید، هر روز خستگی لذت بخش اینا چیزایی بود که من تو بچگیم داشتم وازشون رازی بودم و هستم...
    عجب خونه ای بود....هیچوقت نتونستم همه جای خونه رو پیدا کنم خیلی عجیب غریب و دوست داشتنی بود....
    بازم دستت درد نکنه مهرنوش جونم.

    پاسخحذف
  4. حس خوبي داشت اين خاطرات ... منم مرسي ...
    چقدر اين خونه ها الان ها كم شدن و ناياب و چقدر من عاشق ِ اين خونه هام...!
    طاقچه هايي كه پر از شيشه هاي ِ ترشي و سركه و آبغوره بودن... زيرزمين هاي ِ مرموزي كه توش صندوقچه ه هاي قديمي بودن !داستانهاي ِ ترسناكي كه خودمون مي ساختيم نه ديزني و كمپاني هاي ِ معروف ِ ديگه !

    پاسخحذف
  5. آره توی این خونه ها زندگی معنی داشت و خالی بود از پوچی...

    پاسخحذف
  6. آره توی این خونه ها زندگی معنی داشت و خالی بود از پوچی...حس رو اونجا میشد تعریف کرد و داستانها یادش بخیر...

    پاسخحذف