۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

روزگار ِ غريب ...!



آدم ساده ميشه...راحت ميشه... بي فكر... بي خيال... وقتي كه زندگي،درونش جاري ميشه...
كلمه هات تموم ميشن انگاري... وقتي دلتنگيها ازت پر مي كشن...
دلت مي خواد برقصي ...برقصي... و باز هم برقصي!
بس كه، موسيقي ئه اين جريان بلنده درونت !
وقتي يه عمري داشتي دنبال آب ميگشتي... هي رفتي و هي رفتي...هي كندي و هي كندي... اونجايي كه نااميد شدي و خسته ...بيلت رو انداختي و بنا كردي به رفتن...آخه ديگه خسته شدي از كندن و نرسيدن ...!
همينطوري ، داشتي مي رفتي كه يهو يه صدايي شنيدي... برگشتي .. ديدي...آب داره از زمين مي جوشه...بعد نه خوشحال شدي نه چيز ِ ديگه...آروم برگشتي همونجا... بالشتت رو گذاشتي زير ِ سرت... پتو رو انداختي روت و همونجا خوابيدي...!
ئه... خوب خوابم مياد خيلي!

۴ نظر:

  1. سلام
    بابا خوش به حالت تو بیل داری من با دست زمین رو میکندم اما میدونی مشکل چی بود؟ اینه که اخه مگه اب فقط تو زمینه؟ اب از ابرها میاد(کشف علمی خودمه!!!) پس چرا همش باید زمین رو کند میشه رفت هوا اب خورد!

    پاسخحذف
  2. اره... اينم ميشه... نمي دونم چرا تو زمين دنبالش بودم.... شايد واسه اينكه آب تو زمين رو ميشه بهش رسيد يا كه دنبالش گشت... ولي از ابرها فقط بايد منتظر موند ...!

    پاسخحذف
  3. اگه من منم که منتظر نمی مونم با هر ترفندی شده اشک ابر ها رو در میارم تا سیراب بشم....
    البته یک کاری می کنم که اب از توی زمین خودش بالا بیاد...
    اره کلا من خیلی کارم درسته دریا رو هم می تونم با قورت سر بکشم...
    و اصلا خالی نمی بندم

    پاسخحذف
  4. اگه مامانت منم كه ميگم...خالي بندي! ;)

    پاسخحذف