آخر شب تنهایی تو حیاط نشسته بودم
یه هو هوا سردتر شد
برگشتم، دیدم که درخونه باز شده و یکی داره به طرفم می آد
...
انگار بعضی ها، تحمل جاهای خالی...لحظه های سکوت و تنهایی و این چیزا رو ندارن
شده با دستمال یا هر چی که دستشون بیاد، پرش می کنن
انگار همه جاهای خالی واسه پر شدنه
یه هو هوا سردتر شد
برگشتم، دیدم که درخونه باز شده و یکی داره به طرفم می آد
...
انگار بعضی ها، تحمل جاهای خالی...لحظه های سکوت و تنهایی و این چیزا رو ندارن
شده با دستمال یا هر چی که دستشون بیاد، پرش می کنن
انگار همه جاهای خالی واسه پر شدنه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر