۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

خیال سفید

... خامی و نا پختگی... هیجانات درونی... فریادهای دختر بچه درونم
چه بسیار، گاه هایی که تصویر خیالم را در کنار لحظات واقعی قرار داده ام و با آن، چون واقعیت زیسته ام و باور کرده ام
و کودکی من همیشه با پیراهنی سفید، بادبادک به دست، در دشتی می دود و بلند بلند می خندد و پندارش بر هیچ صدایی نیست
و لحظه ای که نخ بادبادک از دستم... آرام آرام رها می شود و قدم بر سنگفرشهای زندگی می گذارم... عاریتی بودنش، وامدار بودن خود به صاحبانش هر لحظه، نگرانم می کند و من، بی سپر در مقابل این دنیا... زخمی از برندگی مرزها می شوم...
هنوز سپری ندارم و تنم پر است از زخمهای گذشته و اکنون....
خیال زخم ودرد هیچ است وهمچنان شوق بادبادک ست که مرزها را ، خارها و سدها را هیچ می کند و من دوباره ... به سویش و به شوقش خواهم دوید...چه کنم که ذهن فراموشکاری دارم ...
هنوز آنقدر محتاط و با مبالات نشده ام که مصلحت اندیشی و ترس از آینده به مسیری وادارم کند... یا زنجیری بر پای احساسم شود و یا حواس پرتی ام را علاج کند
چندی است که بازیگوشی خیالم کمتر شده وپاهایش دیگر دونده نیست...
ولی هنوز همه جا به دنبال نخ بادبادک می گردم
هنوز مردم و ترسهاشان، ارزش گذاریهاشان ، دوست داشتنهای محتاطانه شان... غمگینم می کند
و هر روز خود را در مرزهای کوچکتری محبوس شده می بینم و نمی خواهم سریع تنگ شدن این مرزها را به خود تحمیل کنم... که در تنگنای خواست دیگران، خود را به در و دیواربکوم
چشمهای خیالم خواب آلودند و چون بیماری که قرصهایش اثر کرده، آرام واهلی تر شده ام...
ولی هنوز تردید دارم که گاهگاهی سلامتم را از یاد نبرم و تا به میانه دشت پرواز نکنم...
تا که محو شوم... تا از دیده پنهان شوم

۴ نظر:

  1. همیشه یک چیزی در ذهنم بوده و هست. یادمه زمانی که بچه بودم یک کتابی راجع به مدرنیته خوندم که توش اشاره کرده بود به اینکه یک سری از هنرمندای این دوران مثلا اعلام میکردن که خودشون رو در 25 سالگی میکشن و این کارو میکردن. و یک ایده از همون دوران در من شکل گرفت اینکه هیچ وقت پیر نشم. و از همون زمانها تصمیم گرفتم که اگه روزی روزگاری اتفاقی پیر شدم با آغوش باز به سراغ مرگ برم. چون هیچ چیزی به نظر من بدتر از این نیست که نتونی بدوی و ببینی که بقیه دارن میدون و از تو رد میشن و تو تنها کاری میتونی بکنی اینه که فقط به اونها نگاه کنی و یا سرتو به عقب برگردونی و نگاه کنی ببینی که از کجاها رد شدی و چه مسیری رو اومدی. و یک روز با افسوس روی همون سنگفرشهایی که از تو نیست ولو میشی و دیگه هیچ کاری ازت برنمیاد، حداکثر شاید با حرکت اطرافیانت کمی جابجا بشی.

    پاسخحذف
  2. شما که از بچه گی قدم در راه دونستن داشتین، حسابتون از بقیه جداست... پیری تون هم دیدن داره... ;)

    پاسخحذف
  3. ها، پس ای جوری بود؟!
    :دی

    پاسخحذف
  4. نوشته های این سبکی ات من رو یاد نوشته های خودم وقتی چندین سال شیراز تنها بودم می اندازه.
    حرف زیاده خواهر، ولی ترجیح میدم باهات صحبت کنم تا برات بنویسمشون :)

    پاسخحذف