n سال قبل كه دوره درخشان ليسانس رو سپري مي كردم ... از بس هول بودم كه زود اين دوران سپري شه و پا به عرصه هاي بعدي بذارم...هر ترم هر چي واحد دستم ميرسيد...بر ميداشتم... مستقل ازميزان ِ سختي درس و درجه خوش نمرگي ِ استاد و خلاصه ....تمام اين اقدامات امنيتي ِ دانشجويي...
ترم كه شروع ميشد...هي امروز و فردا كردن، واسه درس خوندن و اين حرفا... تازه آخرهاي ترم ترس برم مي داشت ، كه نه سر ِ كلاسي رفته بودم و نه درس خونده بودم و نه تمرين ِ تحويلي (كه كلاٌ تو كارم نبود)...
حالا كه خوب فكر مي كنم ... نمي دونم پس چرا اينقدر وقت نداشتم هميشه...؟!
تا شب ِ امتحان ...كه اونم به دليل ِ هزار جور سوالي كه تازه بعد از اولين بار خوندن ِ مطلب به ذهنم هجوم ، مياورد و تا صبح به اونها فكر مي كردم و تو همون 3 صفحه اول قفل ميشدم...
اين بود كه اول ِ ترم 20 خونه ميرفتم بالا...آخر ترم 3 خونه برمي گشتم پايين و قصه همچنان ادامه داشت...
همهچیِ اين داستان شبيهِ داستانِ من بود، حتا رشته و دانشکدهت، با اين تفاوت که من اولاً شبِ امتحان هم درس نمیخوندم (شبایِ امتحان بيشتر به اين فکر میکردم که «چه بايد کرد؟»، تا اينکه صبح میشد و من هنوز کاري نکرده بودم!)، و دوماً اولِ ترم 20 خونه میرفتم بالا، آخرِ ترم 12 خونه ميومدم پايين!
پاسخحذفنتيجهش کلاً ايني شد که الآن هستم! :((
خوب فکر کنم اين جز خاطرات اکثر ماهاست...
پاسخحذفبه مینور:
پاسخحذفاون 3 صفحه ای هم که من پیش میرفتم به درد ِ خودم می خورد!حالا منم گاهی بیشتر از 3 واحد میافتادم...اومدم حفظ آبرو کنم مثلا...نشد که نشد!
به ترنم:
آره از اون خاطراتی که میشه یه عمر بهش خندید!