۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

پاييز ...باد ...من!



امروز از اون هواها شده...

از اون هواهاي مه آلود...از اون مه هايي كه لبه و حجم مرئي ئه همه چيز رو محو ميكنه ... و من عاشق اين محو شدن هام...

بارون ئه نم نم ...طوري كه ميتوني نفس بكشيش و توي ريه هات و درونت هم حسش كني تماما... نه شر شري كه خيست كنه و لباست به تنت بچسبه هي بخواي ازش فرار كني ...سردي ئه كه فقط تنت جز جز كنه ... نه يه سرماي استخون سوز...

از اون وقتهايي كه اگه خوابگاه بودم.. كت گنده مو مي پوشيدم ومي زدم بيرون و اونقدر راه ميرفتم كه حتما بعد 9 مي رسيدم ... كه آقاي نگهبان كه ديگه فهميده بود خلافكارم و حرف گوش نكن .. كاري نداشت به كارم ...

سر بالايي ...سر پاييني هاي تهران حاليم نبود...پاهام.. خودشون مي رفتن واسه خودشون... من كلا هيچ كاره بودم ..فقط وقتي مي رسيدم خوابگاه بقدري يخ زده بودم و دستام بي حس شده بود .. كه حتي دگمه هاي مانتو م رو بچه ها باز مي كردن! مني كه هنوز حيرون بودم و يكم طول مي كشيد تا دوباره يادم بياد حالا اينجا مثلا دارم چي كار ميكنم؟!

قبرستون هم معركه ست اگه ميشد رفت ...حال و هواي پاييز و زمستون كلا با قبرستون يه تناسبي داره به نظرم ... جاي نفيس خاليه كه مثه اون وقتها.. يواشكي با هم بريم بهشت رضا ... مامان نفيس اگه مي فهميد نگران مي شد.. فكر مي كرد حتما افسرده شديم ... ولي موضوع واسه ما چيز ديگه اي بود... فضايي بود كه روي فضاي دروني ما تاثير عميقي داشت... در و پنجره هاي ذهن و فكرمون بود كه از زور باد.. باز شده بودن و همينطوري تلو تلو مي خوردن و ما بي صدا يه جا نشسته بوديم و زل زده بوديم به خودمون ...به بيرون ... به باد ...به برگهاي خيس ومرده اي كه رنگشون زنده بود.. به پنجره هاي معلق... و مرزهاي خودمون كه گمشون كرده بوديم...

اينه پاييز... كه وقتي ميرسي خونه يه چيزي نا تمامه برات... فاصله اي كه بين من و خودت حس ميكني و دستي كه دراز مي كني تا بگيريش ولي انگار از لاي انگشتات در ميره... فاصله اي هست تخمين نازدني!

اينه پاييز... گم شدن تو راه هايي كه انتهايي ندارن ... و نفي هر ديواري كه تو رو در مكان جايگزيده و محدود كنه !

و نه جستجويي براي خانه ... و چه بسا آواره !

۳ نظر:

  1. میدونی هیچ وقت از پاییز لذت نبردم...همیشه برام یه فصل نا تمامه با همه افسردگی هاش...امیدوارم زودتر تموم بشه...

    پاسخحذف