وقتي كه ضعيف باشي ، تنها چيزي كه به تو قدرت مي دهد ، اين است كه ،آدمها يي كه بيشتر از حد ازشان وحشت داري ، از كوچكترين ارزشهايي هم كه هنوز دلت مي خواهد كه به شان ببندي، عاري كني.بايد ياد بگيري كه آنها را همانطور كه هستند...ببيني به همان بدي كه هستند، يعني بايد از تمام جهات نگاهشان كني. به اين ترتيب راه باز مي شود وخيلي بيش از آنكه فكرش را بكني ، احساس امنيت مي كني ،اين كار منيت ديگري به تو مي دهد.
ا ز" سفر به انتهاي شب " نوشته سلين
واسه من يكي... اگه وحشتي باشه ، از كساييه كه دوسشون دارم و دل يا حتي يه نگاهي يا كه تجربه اي از با هم بودن ، پيششون گرو دارم ...
كه كم نيستن اين آدمها واسه من... و كم نيستن وقتايي كه دلت مي گيره از يه جور ِ ديگه بودن ِ شون ! از وقتايي كه جايي رو واسه دوست داشتن باقي نمي ذارن!( نه اينكه بد باشن يا خوب!)
وقتايي كه ، اون بخشي از خودت رو كه به اشتراك گذاشته بودي...حس ميكني همه ش دود شده رفته هوا... !
... وقتايي كه تويي و حس ِ امنيت ِ بر باد رفته تو... و تنها از تو ... منيت ات بر جا مانده !
حالا بري كجا بگي...خانوم من از اين منيت ... حالم بهم مي خوره؟!
(حالا باز خوبه اين حسها يه وقتهايي ميان سراغت...! وگرنه كه بايد بري جُل و پلاستو جمع كني از ته!)
اين حس وقتي سراغ من مياد 2 راه داره...اول اگر طرف زياد اهميتي برام نداشته باشه راحت باي باي و تموم...ولي اگر اهمينداشته باشه ديگه خدا ميدونه که چقدر عذاب ميکشم تا فراموش کنم...تا تحمل کنم...
پاسخحذفآن تکهیِ سلين را دقيقاً تجربه کرده ام!
پاسخحذفبه ترنم:
پاسخحذفبرای من که همیشه یک جور بوده...غم غم غم
به مینور:
آره ..این دو تا کتاب ِ سلین بسیار انسانیست!
آدرسِ دقيقِ اون تکهیِ سلين رو میتونی بدی؟ میخوام نگاهي به قبل و بعدش بندازم ببينم چه خبره!
پاسخحذفاز تو این رمانِ ِ 500 ص
پاسخحذفنمدونم چطوری اینو پیدا کنم...چندجا که حدس میزدم و گشتم نبود...باز میگردم اگه پیدا شد بهت میگم!